وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

حالا که فرقی نمی کند کنارت ایستاده باشم یا نه ،

حالا که فرقی نمی کند کنارت ایستاده باشم یا نه ،

بگذار همه چیز را از وسط قیچی کنم!

تا تو در نیمی باشی و من در نیمی دیگر …

راستی !

با دستی که روی شانه ات جا گذاشته ام چه می کنی؟!

دلم تو را ،

دلم تو را ،

فقط و فقط تو را

از میان این همه ضمیر میخواهد ، همین !

و باز هم تو نیستی حالا که باید باشی

و این یعنی ته بدبختی من . . .

گـاهـی بـرای او

گـاهـی بـرای او

چـیـزهـایـی مـی نـویـسـی

بـعـد پـاک مـی کـنـی . .

پـاک مـی کـنـی . . .

او هـیـچ یـک از حـرف هـای تـو را

نـمی خـوانـد

امـا تـو

تـمـام حـرف هـایـت را گـفـتـه ای . . .

خاطراتت صف کشیده اند !

خاطراتت صف کشیده اند !

یکی پس از دیگری …

حتی بعضی هاشان آنقدر عجولند که صف را بهم زده اند !

و من …

فرار می کنم

از فکر کردن به تو

مثل رد کردن آهنگی که …

خیلی دوستش دارم… خیلی

چگونه تو را فراموش کنم

مانده‌ام

چگونه تو را فراموش کنم

اگر تو را فراموش کنم

باید سال‌هایی را نیز که با تو بوده‌ام

فراموش کنم

دریا را فراموش کنم

و کافه‌های غروب را

باران را

اسب‌ها و جاده‌ها را

باید دنیا را

زندگی را

و خودم را نیز فراموش کنم

تو با همه‌ چیز درآمیخته‌ای!!

ای موج نو روییده ز دریای من به کدامین ساحل

ای موج نو روییده ز دریای من به کدامین ساحل

التماس می کنی؟

که این ساحل هرگز التماس تو را پاسخی نمی دهد

و دست نیازت را به سادگی رد می کند

قبل از تو هزاران موج سوی این ساحل روان کرده ام

دریغا حتی ماسه ای هم جواب نگرفتم

سر موج ها را آنقدر بر سنگهای ساحل کوفته ام

که دیگر نای تکان خوردن ندارند

کنون زان خروش تنها آرامشی به جا مانده

شوق وصال رفته تنها حسرت به جا مانده

گر دریا می دانست ساحل عاشقش نیست

هرگز امواجش را برای او فدا نمی کرد

و به قایقی که ساده دل دریا می سپارد بسنده

می کرد

و امواج را برای نوازش قایق می فرستاد

دیگر فدای ساحل بی احساس نمی کرد

افسوس که من دریایی تنهایم

حتی قایقی شکسته هم زما یاد نمی کند

تنهایی تنها یار من است

چه کنم گر قانع به تنهایی نباشم

روزگار به دریای دلم چنین تقدیر کرد

حسرت قایق عشق را بر من ابدی کرد

هیچکس ویرانی ام را حس نکرد

هیچکس ویرانی ام را حس نکرد

وسعت تنهایی ام را حس نکرد

در میان خنده های تلخ من

گریه ی پنهانی ام را حس نکرد

در هجوم لحظه های بی کسی

درد بی کس ماندنم را حس نکرد

آنکه در آغاز با من بود

لحظه ی پایانی ام را حس نکرد

مـــن برای

مـــن برای

تنهــــــــــــــــا

نبـودن

آدم هـای زیـادی دور و بـرم دارم

آن چیــزی کـه ندارم

کسی برای «بـا هــــــــــــــــم بـودن» است ...

دلم خوش نیست، غمگینم

دلم خوش نیست، غمگینم

کسی شاید نمی فهمد ...

کسی شاید نمی داند ...

کسی شاید نمی گیرد ...

مرا از دست تنهایی ...

تو فقط می خوانی شعری و ...

هم آهسته می گویی:

عجب احساس زیبایی ...!

تو هم شاید نمی دانی ...!

دیگر نمی خواهم بگیری دست سردم را


دیگر نمی خواهم بگیری دست سردم را

حتی نمی خواهم ببینی روی زردم را

 

آرام در فریاد خود مصلوب می مانم

 خودآرزو کردم خروج و دین طردم را

 

ازاین سکوت و گوشه گیری خرده می گیری

حتما فراموشت شده هرکار کردم را

 

تو می کشی بیرون تمام مهره هایت را

می بازم وتا می کنم من تخته نردم را

 

در من به پاشد محشری کوهی به راه افتاد

پیوست درهم سطح دریاهای دردم را

 

چون رفتنم حتمی شده بربادخواهم رفت

دیگر نمی بینی غبارم خاک  و گردم را

 

زهرا حبیبی

تقصیر خودم نیست


تقصیر خودم نیست
تو را که می بینم
هر چه از بر کرده بودم ، از برم می رود
تو را که می بینم
همه ی واژه ها نا گفته می مانند
تا همیشه چیزی برای با خودم تکرار کردن داشته باشم!
همه ی اینها تقصیر حرارت حضور توست
سنگینی هرم حضور تو را
پاسخی جز سنگینی سکوتم نمی یابم
تقصیر خودم نیست که تو را که می بینم
چیزی برای گفتن ندارم...

مهدیه لطیفی