الهی به مستان میخانه ات
به عقل آفرینان دیوانه ات
به میخانه وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
میی ده که چون ریزیش در سبو
بر آرد سبو از دل آوز هو
از آن می که در دل چو منزل کند
بدن را فروزان تر از دل کند
از آن می که چون چشمت افتد بر آن
توانی در آن دید حق را عیان
از آن می که گر عکسش افتد به باغ
کند غنچه را گوهر شب چراغ
از آن می که گر عکسش افتد بجان
توانی بجان دید حق را عیان
از آن می که گر شب ببیند بخواب
چو روز از دلش سر زند آفتاب
میی صاف ز آلودگی بشر
مبدل به خیر اندرو جمله شر
می معنی افروز و صورت گداز
میی گشته مجنون راز و نیاز
میی از منی و تویی گشته پاک
شود جان ، چکد قطره ای گر به خاک
چشی گر از این باده کوکو زنی
شوی چون از او مست هوهو زنی
میی سر به سر مایه عقل و هوش
میی بی خم و شیشه در ذوق و جوش
بیا ساقیا می به گردش درآر
که می خوش بود خاصه در بزم یار
میی بس فروزانتر از شمع روز
می و ساقی و بادهٔ و جام سوز
میی کو مرا وارهاند ز من
ز آئین و کیفیت ما و من
از آن می حلال است در کیش ما
که هستی و بال است در پیش ما
از آن می حرام است برغیرما
که خارج مقامست در سیر ما
میی را که باشد در او این صفت
نباشد به غیر از می معرفت
تو در حلقه می پرستان در آ
که چیزی نبینی به غیر از خدا
بگویم که از خود فنا چون شوی
ز یک قطره زین باده مجنون شوی
بشوریدگان گر شبی سر کنی
از آن می که مستند لب تر کنی... رضیالدین آرتیمانی
مرا در دل غم جانانهای هست
درون کعبهام بتخانهای هست
ز لب مهر خموشی بر ندارم
که در زنجیر من دیوانهای هست
خراباتم ز مسجد خوشتر آید
که آنجا نالهٔ مستانهای هست
نمیدانم اگر نار است اگر نور
همی دانم که آتش خانهای هست
درخشان اختری شو گیتی افروز
و گر نه شمع در هر خانهای هست
رضی گویی کجٰا آرام داری
کهن ویرانه، ماتم خانهای هست رضیالدین آرتیمانی
بیائید تا جمله مستان شویم
ز مجموع هستی پریشان شویم
چو مستان بهم مهربانی کنیم
دمی بیریا زندگانی کنیم
بگرییم یکدم چو باران بهم
که اینک فتادیم یاران زهم
جهان منزل راحت اندیش نیست
ازل تا ابد، یکنفس بیش نیست... رضیالدین آرتیمانی
جائی که به طاعات مباهات توان کرد
محراب صنم قبلهٔ حاجات توان کرد
من روی به کعبه نهم از خاک در تو
از کعبه اگر رو به خرابات توان کرد
چون روح قدس در طلب زندهٔ شوقم
در عشق تو اظهار کرامات توان کرد
نه جرأت پروانه و نه تاب سمندر
دعوی محبت به چه آیات توان کرد
آنجا که منم ز اهرمن اعجاز توان دید
و آنجا که توئی بندگی لات توان کرد رضیالدین آرتیمانی
مرا نه سر نه سامان آفریدند
پریشانم به سامان آفریدند
نه دستم از گریبان واگرفتند
نه در دستم گریبان آفریدند
نه دردم را طبیبان چاره کردند
نه بیدردم چو ایشان آفریدند
نیامیزد سر دردت به گردم
که دردم عین درمان آفریدند
ز من با آنکه بی او نیستم من
بیابان در بیٰابان آفریدند
زلیخا گو چمن گلخن کن از آه
که یوسف بهر زندان آفریدند
مرا گویی پریشان از چه روئی
سر و زلفش پریشان آفریدند
رضی از معرفت بوئی نداری
تو را کز عین عرفان آفریدند رضیالدین آرتیمانی
مجنون که تمام محو لیلی نشود
شایستهٔ انوار تجلی نشود
گفتی که به عشق دل تسلی گردد
عشق آن باشد که دل تسلی نشود رضیالدین آرتیمانی
آنانکه جمال غیب دیدند همه
رفتند و به عیش آرمیدند همه
یک حرف ز مدعا نگفتند بکس
با آنگه به مدعی رسیدند همه رضیالدین آرتیمانی
این خلق جهان به یکدگر کینه ورند
گویا که ز مرگ خویشتن بیخبرند
همچون دو سگ گرسنه از بهر شکم
از روی حسد بیکدگر مینگرند رضیالدین آرتیمانی
از ذره سرگشته قرار تو کجاست
وی مشت غبار اعتبار تو کجاست
درآمدن و بودن و رفتن مهجور
ای عاجز مضطر اختیار توکجاست رضیالدین آرتیمانی