به سپیدى
موهایم نگاه نکن ...!
من هنوز ،
همان کودک
ساده لوحم
که دنیا از بدو
تولد تا امروز
دستش انداخته ...!!!
#حسین_ناصرى
ناگهان آمدی به خلوتِ من، تا به خود آمدم دچار شدم
عشق من بودی و نفهمیدم تا که رفتی و بی قرار شدم
مثل گلدان خشکِ کنج حیاط، در خودم دفن می شدم هر روز
بوسه هایت شکوفه زارم کرد با نسیم تنت بهار شدم
ناگهان ریختی در آغوشم... سرم افتاد روی شانه ی تو
سیل موهات روی شانه ی من، من دلم ریخت...آبشار شدم
عطر گلهای سرخ پیرهنت، گرم و آرام در تنم پیچید
خوشه خوشه پُر از تبِ انگور... دانه دانه پُر از انار شدم
خنده هایت... دریچه ای به بهار،چشمهایت... پیاله های شراب
دور از خنده های تو دلتنگ...دور از چشم تو...خمار شدم
یک شب از کوچه باد می آمد، ناگهان ریختی از آغوشم ...
بعد از آن شب پُراز هوای سفر، بعد ازآن شب پُراز قطار شدم
عاقبت مثل قلعه های شنی، بی تو می میرم از ادامه ی باد...
بی تو می ترسم از غبار شدن... بی تو "در کوچه... باد می آید!..."*
*"فروغ"
هیاهوی غریب و مبهمی پیچیده در جانم
پرم از حس دلگیری که نامش را نمی دانم
تو اقیانوس سرشار از تلاطم های آرامی
و من دریاچه ی اشکی که دایم رو به طغیانم
بزن نی باز غوغا کن..بزن دف شور برپا کن
به هر سوزی بگریانم به هرسازی برقصانم
ببین آیینه وار از حس تصویر تو لبریزم
تو آرامی من آرامم،پریشانی پریشانم
اگر شعری نوشتم رونویسی از نگاهت بود
که این دیوانگی ها را من از چشم تو می خوانم
تکتم حسینی
در طالعم نبود که با تو سفر کنم
رفتم که رنج های تو را مختصر کنم
این روزها سکوت من از ناتوانی است
من کیستم که از تو بخواهم حذر کنم؟
هرگز مباد این که بخواهم به جرعه ای
طعم زبان تلخ تو را بی اثر کنم
آن قدر دور می شوم از چشمه های تو
تا باغ را به دیدن تو تشنه تر کنم
آن وقت با خیال تو یک رود می شوم
تا با تو از میان درختان گذر کنم
جان در ازای بوسه ی تو...حاضرم که من
بازنده ی معامله باشم، ضرر کنم
هرگز نخواستم که به نفرین و ناله ای
از ظلم تو زمین و زمان را خبر کنم
دارم به خاطر تو از این شهر می روم
شاید که دیدمت نتوانم حذر کنم
شیرین خسروی
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قَدَر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
عمر خیام
سلام ،
حال همه ی ما خوب است ،
ملالی نیست؛
جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور ،
که مردم به آن،
شادمانی بی سبب می گویند ....
سید علی صالحی
آن غنچه که نشکفت
به گلشن شب ماست
کامی که روا نمیشود،
مطلب ماست
در عشق دو چیز است
که پایانش نیست
اول سر زلف یار و
اخر، شب ماست
حزین لاهیجی
باز هم صبح پنج شنبه شد
و دلتنگی
اصلا نمیخواهم بیدار شوم دیگر ...
تو در خواب هایم
عجیب مهربانی!
واین انصاف نیست که
در بیداری
ندارمت...
بیا!
خواب هایم را
تعبیر کن!!!!
یک آدمهایی هم در زندگیت هستند که حضورشان چنان حجمی از جانت را پر میکند که رفتنشان تجربۀ تهی شدن است،
بودنت انگار بی آنها بدون معنا میشود. آدمهایی که وقتی نزدیکند، زندگی صبح پنج شنبه است و هنگامی که نباشند، زمان عصر جمعه
کاش باران بگیرد …
کاش باران بگیرد و شیشه بخار کند…
و من همه ی دلتنگیهایم را رویش “ها” کنم…
و با گوشه ی آستینم همه را یکباره پاک کنم … و خلاص…
قــول بــده کــه خــواهــی آمــد
امــا هــرگــز نیــا!
اگــر بیــایــی
هــمه چیــز خــراب می شــود!
دیــگر نــمی تــوانــم
اینــگونــه بــا اشتــیاق
بــه دریــا و جــاده خیــره شــوم!
ﺑﺮﺳﺮ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﯼ ﺳﺒﺰ ﻓﻠﮏ
ﺑﺎﻏﺒﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﺘﺮﺳﮏ ﮔﻔﺖ
ﺩﻝ ﺗﻮ ﭼﻮﺑﯿﻦ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻧﺪﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ
ﺯﺧﻢ ﺯﺑﺎﻥ
ﺩﻝ ﭼﻮﺏ ﺭﺍ
ﻫﻢ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ