بکش سرنگ جنــــــون را بزن میان رگم
تا که تکه پاره شود این حضور بی ثمرم
بزن،به سخره بگیر این حدیث چون و چرا را
بزن خلاصه کن این رنـــجهای روز و شبـــم
دگر چه غم که جهانی تو را نمیفهمد
بباف پود کـــــفن را به تار جان و تنم
بزن بـــه سیم نفس گیر هـــر چــــه بادا باد
"چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بدم"
اسیر لــعنت بودن نباش،غیرت کن
بپاش گرد عدم را به شوره زار تنم
بزن کــــه خیر ندیدیم از این جهان شما
که باد مال شما من همیشه در عجبـم
چگونه میشود آخر تــــو سیب میدزدی
و من به جرم نکرده اسیر دست غمم
چه استعاره ی زشتیست این جهان شما
دچار درد نفس گیر واژه هاست این غزلـم
چه حسّ منبسطی گر گرفته در رگ هام
"جهان پر از تو و من شد پر از خدا که منم"
تو مبتلای جهانی به این سفر شک کن
بکش سرنگ جنـــون را بزن میان رگــم
ناصر رحیمی آذر