"آمدی جانم به قربانت" چه پنهان آمدی
بی خبر مانند یک ناخوانده مهمان ، آمدی
آمدی آهسته صاحبخانه ی قلبم شدی
تا بنا از نو کنی ، این قلبِ ویران ، آمدی
با خودش می بُرد ، آن سیلاب تنهائی ، مرا
مثل یک ناجی میان موج و طوفان آمدی
فرصتم کم میشد و هرلحظه ، دردم بیشتر
خوب دانستی که محتاجم به درمان ، آمدی
چشم هایت را برایم ارمغان آورده ای
با نگاهی گرم و با لب های خندان آمدی
فکر می کردم زمانش دیر شد دیگر ، ولی
بهترین وقت است ، خوشحالم که الان آمدی...