...باز من تنها شدم غریب و بی کس!؟
چنان بار سکوت بر من
سخت و سنگینی میکرد که گویا پایه زمینم
ستاره ها و آسمون همه بر من فرود آمده اند
سخت بود و گرما
تنم را و بغض گلویم را میفشرد
خواستم ببینم!
اما ورم چشام و اشکهایش امان دیدن را گرفته بودند
تنهایی و بی کسی مونس جان و سوهان روحم شدند
گفتم سخت است تنهایی و غریبی...
اما همین جا بود که بر فکرم تلنگری چون حباب عبور کرد
همینجا بود که غبار و مه
یواش یواش از چشمام دور میشدند و رنگها
پشت سرهم رقص کنان میآمدند و از او میگفتند
از خلقت آفرینش و از خالقش میگفتند
پاک کلافه شده بودم
خلقت و آفرینش!؟ داستان چیست؟
سخت کنجکاو شدم
گویا تنهایی و بی کسی از نهان من بریده بودند
خوب نگاه کردم وخوب گوشامو تیز
تا بشنوم داستان آفرینش را
*یکی بود یکی نبود خدایی بود تک و تنها
غریب و بیکس،هیچکس نبود