من وتنهایی و شمعی که سو سو میزند هر دم
نمیدانی که غم دارم ،نمیبینی پر از دردم
نه یاری تا به او گویم چو گل بر شاخه پژمردم
نه دلداری که بگزینم دل خود را به او بندم
شبم کابوس و روزم یأس ،از این تنهایی افسردم
بیا جانی به من بخش و شفایی بر رخ زردم
بگو با من ز راز خود از این بی همدمی مردم
اگر همراز میخواهی بگو من با تو همدردم