
یه مسافر، یه غریبه، یه شبم بی پنجره
می روم با کوله بار سرگذشت و خاطره
خسته ام از خستگی ها خسته از این لحظه ها
می شمارم لحظه ها را بر نمی آرم صدا
قصه های من غمگین اگه تلخه اگه شیرین
می روم تا واسه فردا بسازم دنیای رنگین
هر جا می رم همه می گن یه غریبه اومده
نمی بینم هم صدایی اینم از بخت بده
من پر و امید اما دلم در التهابه
می رم که تا در غربتم نوری بتابه
ای زندگی بیزارم از بیهوده بودن
می رم که تا پیدا کنم فردای روشن
هر جا می رم همه می گن یه غریبه اومده
نمی بینم هم صدایی اینم از بخت بده

همیشه دلم خواسته بدانم
لحظههای تو
بی من
چطور میگذرد ؟
وقتی نگاهت میافتد به برگ
به شاخه
به پوست درخت
وقتی بوی پرتقال میپیچد
وقتی باران تنها تو را خیس میکند
وقتی با صدایی برمیگردی پشت سرت نیستم
وقتی آفتاب تنها بر تو میتابد
نه عشق من !
همان آفتاب مرا هم گرم میکند

دلتنگی برای تو
و دلگیری غروب جمعه
چقدر نفس کشیدن را سخت میکند
ولی باز هم
بوییدن عطری که برایم خریدی
جانم را نجات میدهد
می دانستم
همیشه می دانستم که
مرا خیلی دوست می داری
که فکر دلتنگی
غروب جمعه های من نیز بودی
و مرا تنها به حال خود رها نکردی ...
چه کسی گفته است
عطرها جدایی می آورند ...
من هر بار عطر تو را می بویم
چنان از عشق تو لبریز می شوم
که اضافه اش
از چشمانم سر ریز می شود ...

بعضی ها تکرار نمی شوند
پس کسی را که دوست داری
همیشه کنار خودت نگه دار
مراقبش باش..
#گابریل_گارسیا

عشق تو
تمام توشه ی زندگی من است
حتی در سفر ...
تنها اندکی
از حجم نگاهت کم می شود
و به حجم خاطراتت اضافه

هر " هزار سال یک بار "
پیش می آید ...
که کسی ، کسی را
اینطور که من میخواهمت
بخواهد ... !

می خواستم برایت از
عصر های غمناک
طعم تلخ چای
تاریکی کوچہ های چراغ دار
بدون تو بگویم
اما،نمی شود.
فقط بدان،بعد تو
حتی باران هم باران نیست
حتی باران......................

بگذریم از خاطرات موندگار من
بگذریم از زندگی گریه دار من
بگذریم از غصه زرد بی بهار من بگذریم
بگذریم ......

پیچیده ای به روزهای من
به روزگار ِ من ...!
شب ،
خاطراتت را هرس میکنم ...
صبح
شاداب تر از دیروز
در من جوانه می زنی