تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را
چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانـی را
به قطع رشته جان عهد بستم بارها با خود
به من آموخت گیتی، سست عهدی،سخت جانی را
بجوید عمر جاویدان هر آنکو همچو من بیند
به یک شام فـراق،اندوه عمـر جاودانی را
کی آگه می شود از روزگار تلخ ناکامـان
کسی کو گسترد هر شب،بساط کامرانی را
به دامان خون دل از دیده افشاندن کجا داند
به ساغر آنکه می ریزد شراب ارغوانـی را
وفا و مهــر کی دارد حبیبا آنکه می خواند
به اسم ابلهـی رسم وفـا و مهـربانی را حبیب یغمایی
خواجه در بند نقش ایوان است
خانه از پای بست ویران است
در بحور عدم عروض افتاد
بحث ما ابلهان در اوزان است
فاعلاتن مفاعلن چه کنی؟
شعر را طبع و ذوق میزان است حبیب یغمایی
کس در این خانه جاودان نزید
دیو بیرون شود سلیمان هم
بشکافد،پراکند، ریزد
بام ها، سقف ها و ایوان هم
نه همین خانه فقیر فرو
اوفتد، بلکه قصر سلطان هم
بنماند زمین و آنچه در اوست
آسمان و آفتاب تابان هم
بشکافند و منفجر گردند
زهره و ماه و مهر و کیوان هم
می شود در نوشته چون طومار
کوه ها، بحرها، بیابان هم
روزی این دهر گشته است آغاز
روزی آخر رسد به پایان هم
این خبرها همین، نه من گویم
در حدیث آمده است و قرآن هم حبیب یغمایی
ایران عزیز خانه ماست
میهن، وطن، آشیانه ماست
این خانه شش هزار ساله
از ماست به موجب قباله
از کورش و اردشیر و دارا
این ملک رسیده است ما را... حبیب یغمایی
در میان آفتاب گرم سوزان پای لخت
ره سپردن تشنه لب، بی آب، تنها در کویر
گوشه ویرانه ای بی توشه افتادن مریض
ساختن بالین زخشت، از خاک گستردن سریر
سوختن از هجر یاری نوجوان یکدور عمر
ساختن با وصل زالی پیرتر از چرخ پیر
با تشبهای گوناگون شدن با دست غیر
گاه ملت را وکیل و گاه دولت را وزیر
هست آسانتر بعالی همتی کز بهر شغل
گردد از دون فطرت بالانشین منت پذیر
جان سپارم برهت بینمت ارباردگر
تارخ و قامت زیبای توام در نظر است
درخم زلف تو آنگونه گرفتار شدم
من ترا از همه خوبان جهان خواهم و بس
هیچکس نیست خریدار تو چندان که منم
ای بسا دیده و دل کزپی تست اما نیست
باد آنروز که بادیده نمناک تو دل
مهربانست و دلارام و وفادار حبیب حبیب یغمایی
عهد کردم که جز از این نکنم کاردگر
نتوانم نگرم قامت و رخسار دگر
که نیفتاده در این دام گرفتاردگر
گرچه باشند بخوبی چه تو بسیاردگر
من بهای تو شناسم نه خریدار دگر
دل بیدار دگر دیدة بیدار دگر
راز میگفت و نبدحاجت گفتاردگر
نتواند بگزیند به از این بار دگر حبیب یغمایی
امروز که ای ستوده فرزند
هستی تو بر این سرا خداوند
«غافل منشین نه وقت بازی است
وقت هنر است و سرفرازی است»
از پا منشین و جا نگه دار
گر سربدهی سرا نگهدار
این پند شنو زخانه بر دوش
ورخانه بودخرابه مفروش حبیب یغمایی
دلم خواهد بدانسو پر بگیرم
نگار خویش را در بر بگیرم
بیندازم ز سر چادر نمازش
در آویزم به گیسوی درازش
بدوزم چشم بر جشم سیاهش
بخوانم راز عشق از هر نگاهش
در آویزم به بالای بلندش
فرو گیرم ز تن نیلی پرندش
نهم لب بر لب عنابی او
ببوسم گونه مهتابی او
سر او را نهم بر سینه خویش
بگویم غصه دیرینه خویش... حبیب یغمایی
من نمی خواهم که بعد از مرگ من افغان کنند
دوستان گریان شوند و دیگران نالان کنند
من نمی خواهم که فرزندان و نزدیکان من
ای پدر جان ! ای عمو جان! ای برادر جان کنند
من نمی خواهم پی تشییع من خویشان من
خویش رااز کار وا دارند و سرگردان کنند
من نمی خواهم پی آمرزش من قاریان
با صدای زیر و بم ترتیل الرحمن کنند
من نمی خواهم خدا را گوسفندی بیگناه
بهر اطعام عزادارن من قربان کنند
من نمی خواهم که از اعمال نا هنجار من
ز ایزد منان در این ره بخشش و غفران کنند
آنچه در تحسین من گویند بهتان است و بس
من نمی خواهم مرا آلودۀبهتان کنند
جان من پاک است و چون جان پاک باشد باک نیست
خود اگر ناپاک تن را طعمۀ نیران کنند
در بیابانی کجا از هر طرف فرسنگهاست
پیکرم را بی کفن بی شستشو پنهان کنند حبیب یغمایی