اگرخاموشم این شبها ،درون سینه غم دارم
اگر دلگیــرم و تنهــا ، تو را ازدیده کم دارم
حذر کردی تو از عشقم! خیالی نیست دلدارم
اگر بگـریزی از دامـم ، به وصلت باز امیدوارم
من آن صیـاد آهـویم ... به خال تو گرفتارم
زعشقت در تب و تابم ، من از عشـق تـو بیمارم
هوای شب چه دلگیرست ومن هم غصه ها دارم
بیـا برگرد به بالینم ، تـو را من دوست می دارم.
گر چه دوری ز برم همسفر جان منی
قطره یِ اشکی و در دیده یِ گریان منی
در دل شب منم و یاد تو و گوهر اشک
همره اشک تو هم بر سر مژگان منی
دست هجران تو سامان مرا بر هم ریخت
باز گرد ای که امید من و سامان منی
این مپندار که نقش تو رود از نظرم
خاطرت جمع که در خواب پریشان منی
در شب بی کسی ام یاد تو مهتاب منست
خود چراغی تو و در شام غریبان منی
خیلـی سـختـه همــه فکــر کنــنــد:
ســختــی...
سنگــی...
مغــروری..
امــا فقــط خودتـــ بدونـــی
کــه بـــا کوچـــکتـــرین تلنگـــری
میشــــکنــــی...
تو سرما بخوری
من هم می خورم !
برای دو نفر که همدیگر را دوست دارند
این یک اتفاقِ منطقی ست
نه به ویروس ها ربط دارد
نه هیچ چیزِ دیگر
نمی خواستم ناراحتت کنم ، اما
انگار کردم !
با دوست داشتن ِ زیادم
با هِی ببینمت هایم
با همیشه ببخشها و
همیشه ، دلَم برایِ تو تنگ شُده هایم .. نمی خواستم ناراحتت کنم ، اما
انگار کردم !
وقتی که با شانههایِ بالا گرفته از تو میگفتم
وقتی که نام تو را بلند میخواندم
وقتی که در همیشه ،
هر جا
تو را به نام کوچَکت صدا میکردم
نمی خواستم ناراحتت کنم
اما انگار کردم !
وقتی که آن همه تو را
خواب دیدم ... نمیخواستم
اما ...
کاش می شد نروی تا تک و تنها نشوم
بی تو دیوانه ترین عاشق شیدا نشوم
کاش می شد نروی یا که مرا هم ببری
تا که با چشم ترم این همه رسوا نشوم
سفرت زخم غریبی به دل من زده است
تا نیایی ز سفر من که مداوا نشوم
التماس همه دنیا بکنم برگردی
کاش می شد نروی غرق تمنا نشوم
دل من چشم به راه و نگران می پرسد:
چه شود گر نروی این همه تنها نشوم؟
ای عسل چشم خدا پشت و پناهت اما
بی تو ای کاش که من راهی فردا نشوم
هرگز توهم مانند من آزار دیدی؟
یار خودت را از خودت بیزار دیدی؟
...
درپشت دیوار حیاطی شعر خواندی؟
دل کندن از یک خانه را دشوار دیدی؟
آیا توهم باچشم باز وخیس از اشک
خواب کسی را روز و شب بیدار دیدی؟
لحظه به لحظه ی من با غم تو سپری شد
سهم من از همه چی غصه و در به دری شد
کاش یه بارم که شده حال هوای دلت عوض میشد
لحظه به لحظه ی تو خنده به گریه ی چشمامه
حقت هر چی بگی حق منم همین اشکامه
عکسای دوتایی مون مرحم قلب شکستمه همرامه
می دونی چی کشیدم ولی میگی نمی دونی
می تونی باشی تا آخرش اما نمی مونی، نمی مونی
هر چی گفتم اگه میشه نرو نشنیدی بگو حال منو فهمیدی
جوری رفتی که تمام گذشته بمیره دل خسته بهونه بگیره
دوست دارم ولی واسه ی گفتنشم دیره
باور کردم دیگه راهی نداره که باشه ولی سخته یهو تنها شی
من غم دارم درست اونقدری که خوشبختی
داره می گذره با هر سختی خوب می دونم
دیگه تا ته دنیا پریشونم
نمیدانم تو را به اندازه ی نفسم دوست دارم یا نفسم را به اندازه ی تو ؟
نمیدانم چون تو را دوست دارم نفس میکشم یا نفس میکشم که تو را دوست بدارم ؟
نمیدانم زندگیم تکرار دوست داشتن توست یا تکرار دوست داشتن تو زندگیَم ؟
تنها میدانم ، بسیار میخواهم تو را …
بعضــــــی ها گـــریه نمی کنند !
اما …
از چشـــــم هایشان معلوم است ؛
که اشکــــی به بزرگی یک سکــــوت ،
گــــوشه ی چشمشان به کمیــــــن نشسته…
دلــ ـــــم کــه میگیرد…
به خودم وعــ ــــده های روز خوب را میدهـــ ــم
از همــ ــان وعده های خوبــی که:
سالهــ ــــاست به امیــ ـــد رسیدنشان
تقویــ ــم را خط خطی میکنم…
دوست داشتن
فقط گفتن "دوستت دارم" نیست
بگذار دوست داشتنت
مثل نشانی خانه ای باشد
که نه از کوچه اش معلوم است
نه از رنگ درش
و نه از پلاکش
و فقط آن را
از عطر گل های باغچه اش میشناسی.
امشب تمام خویش را از غصه پرپر میکنم
گلدان زرد یاد را با تو معطر میکنم
تو رفته ای و رفتنت یک اتفاق ساده نیست
ناچار این پرواز را این بار باور میکنم
یک عهد بستم با خودم وقتی بیایی پیش من
یه احترام رجعتت من ناز کمتر می کنم
یک شب اگر گفتی برو دیگر ز دستت خسته ام
آن شب برای خلوتت یک فکر دیگر میکنم
صحن نگاهت را به روی اشتیاقم باز کن
من هم ضریح عشق را غرق کبوتر میکنم
شعریست باغ چشم تو غرق سکوت و آرزو
یک روز من این شعر را تا آخر از بر میکنم
گر چه شکستی عهد را مثل غرور ترد من
اما چنان دیوانه ام که با غمت سر میکنم
زیبا خدا پشت و پناه چشمهای عاشقت
با اشک و تکرار و دعا راه تو را تر میکنم
مخاطب خااااااص
کنار آشیانه ی تو آشیانه می کنم
فضای آشیانه را پر از ترانه می کنم
کسی سوال می کند به خاطر چه زنده ای ؟
و من برای زندگی تو را بهانه می کنم
چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی, نه غمگساری
نه به انتظار یاری, نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستارهای است باری
دل من ! چه حیف بودی که چنین زکار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که: چرا شبت نکشتهست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بى پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری.....
گویی
خورشید گرمای خود را از دست داده است
و گل های سرخ عطری ندارند
و ستارگان دیگر نمی خوانند
آن گاه که چشم می گشایم و می بینم
با تو نیستم
...باز من تنها شدم غریب و بی کس!؟
چنان بار سکوت بر من
سخت و سنگینی میکرد که گویا پایه زمینم
ستاره ها و آسمون همه بر من فرود آمده اند
سخت بود و گرما
تنم را و بغض گلویم را میفشرد
خواستم ببینم!
اما ورم چشام و اشکهایش امان دیدن را گرفته بودند
تنهایی و بی کسی مونس جان و سوهان روحم شدند
گفتم سخت است تنهایی و غریبی...
اما همین جا بود که بر فکرم تلنگری چون حباب عبور کرد
همینجا بود که غبار و مه
یواش یواش از چشمام دور میشدند و رنگها
پشت سرهم رقص کنان میآمدند و از او میگفتند
از خلقت آفرینش و از خالقش میگفتند
پاک کلافه شده بودم
خلقت و آفرینش!؟ داستان چیست؟
سخت کنجکاو شدم
گویا تنهایی و بی کسی از نهان من بریده بودند
خوب نگاه کردم وخوب گوشامو تیز
تا بشنوم داستان آفرینش را
*یکی بود یکی نبود خدایی بود تک و تنها
غریب و بیکس،هیچکس نبود