بعضی ها را،
فقط میشود آرزو کرد....
داشـتـنـشـان،
محال ترین اتفاقِ ممکن است
آدمها
به هرحال
شما را قضاوت خواهند کرد...
زندگیتان را صرفِ
تحتِ تاثیر قرار دادن دیگران،
نکنید
برای خودتان زندگی کنید...
ﺷﻬﺮ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﻪ می ﺑﺎﺭﺩ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﺎﺯﻩ می ﺷﻮﺩ
ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪﺀ نیمکتی ﻓﮑﺮ میﮐﻨﻢ
ﮐﻪ ﺑﺮ ﺗﻨﺶ ﺣﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ:
" ﺁﻣﺪﻡ ... ﻧﺒﻮﺩﯼ"
تا نگه کردم به چشمانت،نمیدانم چه شد
تا که دیدم روی خندانت،نمیدانم چه شد
عشق بود آیا ؟ جنون ؟ هرگز ندانستم چه بود
تا سپردم دل به دستانت،نمیدانم چه شد
تا که افتادم به دامت،رشته ی صبرم گسست
تا که خوردم تیرِ مژگانت،نمیدانم چه شد
تا گرفتی دستهایم را،دلم دیوانه شد
تا نهادم سر به دامانت،نمیدانم چه شد
گم شدم چون قایقی کهنه،میان موجها
در شبِ زلفِ پریشانت،نمیدانم چه شد
بی وفا...رفتی و من با خاطراتت مانده ام
آن قرار و عهد و پیمانت...نمیدانم چه شد
گفته بودم تا ابد عاشق نخواهم شد،ولی
تا نگه کردم به چشمانت،نمیدانم چه شد
"هیچوقت" رابطـہ ها و آدم هایے ڪـہ
پاے ماندن ندارند را ؛ دوست نداشتم؛
آدم هایے ڪـہ بودنشان با نبودنشان ؋ـرقے ندارد؛
آنهایے ڪـہ جنسِ علاقهِ شان مشخص نیست
ثباتے ندارند؛همیشـہ در حالِ ر؋ـت و آمد هستند؛
حس و حالِ طر؋ـِ مقابل برایشان ارزشے ندارد؛
آن هایے ڪـہ ؋ـقط بـہ ؋ـڪر خود هستند...
احساسِ آدم ها را درڪ نمے ڪنند ؛
گاهے ؋ـڪر میڪنم شاید قلبے ندارند
ڪـہ این همـہ بے رحم هستند؛
ڪـہ مے آیند وابستـہ میڪنند
خاطرہ و رویا مے سازند
و بعد با خیالِ راحت ، بار و بندیل مے بندند؛
عزم ر؋ـتن میڪنند ؛ و میروند...
آدم هایے ڪـہ نقابِ
یڪ رنگے میزنند تا رنگِ مان ڪنند؛
ڪلمات را بـہ بازے میگیرند
تا جان ڪندنِ مان را بعدِ ر؋ـتنشان ببینند...
ڪاش میشد؛
آدم هاے این چنین را تشخیص داد ؛
تا این همـہ خودمان را "خرجشان" نڪنیم ...
امروز برای دوستان و عزیزانم
شادی،سلامتی ،نیکبختی
،عشق حقیقی وآرامش آرزو دارم
کمی دیر آمدی ای عشق اما باز با این حال ؛
اگر چیزی از این غارت زده باقیست،
غارت کن...