همیشه بخشی از آدم جایی جا می ماند
آدم میرود
اما بخش مهمی از او جایی جا می ماند
در اتاق کودکی
زیر درختانی
یا در چشمهای عابری
آدم نمیداند چه گــم کرده است
همیشه بخشی از او نیست
قاصدک هاى پریشان را که با خود ، باد برد
با خودم گفتم مرا هم میتوان از یاد برد
ای که میپرسی چرا نامی ز ما باقی نماند
سیل وقتی خانهای را برد ، از بنیاد برد
عشق میبازم که غیر از باختن در عشق نیست
در نبردی اینچنین هرکس به خاک افتاد ، برد
شور شیرین تو را نازم که بعد از قرنها
هر که لاف عشق زد ، نامی هم از فرهاد برد
جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر
هر چه برد از آنچه روزی خود به دستم داد، برد