وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

ترمه پوش نازک اندامی که هر شب مست بود

ترمه پوش نازک اندامی که هر شب مست بود

آبی چشمان او با آسمان همدست بود

 

میخرامید از میان کوچه ها بی واهمه  

نسخه ویرانیم بر دامنش پیوست بود

 

او رها چون بادهای هرزه میرقصیـــــد و دل

در خم گیسوی نستعلیقی اش پابست بود

 

شور شیدایی تمام شهر را پر کرده بود

رهگذارش دیده تا میدید پا و دست بود

 

گرچه دل دادم ولی دیوانه تر میخواستم

او که تلفیقی ز هرچه خوب و زیبا هست،بود

 

یک شبی رفت و مرا با خاطراتم جا گذاشت

لیک میدانم که عشقش "ارتفاعی پست "بود

 

 

خلیل فاطمی

آن روزها نام مرا حتا نمی دانست

آن روزها نام مرا حتا نمی دانست

من عاشقش بودم ولی گویا نمی دانست

 

من مشت خود را باز کردم خط به خط خواندم

انگار او چیزی از این خط ها نمی دانست

 

با خود کلنجار عجیبی داشتم آیا

از عشق می دانست چیزی یا نمی دانست؟

 

هی خواب می دیدم که در گرداب گیسویم

اما کسی تعبیر رؤیا را نمی دانست

 

رمال هم از آینه چیزی نمی فهمید

از سرنوشتم نقطه ای حتا نمی دانست

 

من تاجر ابریشم موهای او بودم

سرگشته اش بودم ولی دیبا نمی دانست

 

یک شب برایش تا سحر “گلپونه ها” خواندم

تنها به لبخندی مرا دیوانه می دانست

 

فردای آن شب رفت فهمیدم که معنای

 “من مانده ام تنهای تنها” را نمی دانست .

.

 

بهروز آورزمان

از اوج افتادم افتادم و این اقبال من بود

از اوج افتادم افتادم و این اقبال من بود
باری که از دوشم گرفتی بال من بود



راحت پی این رفت و آسان سهم آن شد
چشمی که می گفتی فقط دنبال من بود



حالا که برای دیگران چتری بزرگ است
دستی که دور شانه هایم شال من بود



ای دیگران دلخوش به این دولت نباشید
تختی که بر انید اول مال من بود



عید و عزای من به دست دیگران است
رفتی و این هم عیدی امسال من بود

 

"علیرضا بدیع"

گاهی چه بی گناه ، دلت پیر میشود

گاهی چه بی گناه ، دلت پیر میشود
اینجا همان دمی است که زود دیر میشود

گاهی به رغم تشنگی عشق ، عاقبت
با حسرتی فقط ، عطشت سیر میشود

گاهی همان دو چشم که رامت نموده بود
بی رحم چون کمان کمانگیر میشود

گاهی همان گلی که به دل پروراندیش
خارش به سینه ات چه نفس گیر میشود

گاهی که آرزوست بغل سازیش به مهر
تنها سراب اوست که تصویر میشود

گاهی نیایشت که فقط بهر وصل بود
چون نیست قسمتت ، به دلت تیر میشود

گاهی صدای بارش باران که دلربا ست
با چتر تک سواره چه دلگیر میشود

گاهی که ضرب و جمع به راهی نمی رسد
من کم شوم ز یار ، چه تفسیر میشود

گاهی مسیر عشق ، ز پیکار عقل و دل
از تیزی و خطر ، چو شمشیر میشود

گاهی که منطقت ندهد پاسخت به دل
باید نشست و دید ، چه تقدیر میشود . . .

 

محمد علی نجفی زاده

جـدال عـقـل و دل هـمـواره در مـن مـاجــرا دارد

جـدال عـقـل و دل هـمـواره در مـن مـاجــرا دارد
شـبـیـه سـرزمـیـنــی کـه دو تـا فـرمـانــروا دارد

شـبیـه سـرزمـیـنـی که یـکـی در آن بـه پـا خـیـزد
یـکـی در مـن شـبــیـــه تــو خـیـــال کـودتــا دارد

منِ دل مـرده و عـشـق تـو شایـد منطـقـی باشـد
گـل نـیـلـوفـــر اغـلــب در دل مــرداب جــا دارد

تو دلگرمی ولی همپـا و همدستی نخواهد داشت
کسـی که قصـد مانـدن با من بی دسـت و پـا دارد

خودم را صرف فعل خواستن کردم ولی عمری ست
تــوانــسـتــن بــرایــم مــعـنــی نــا آشــنـــا دارد

زیـاد است انـتـظـار مـعـجـزه از مـن کـه فـرتـوتـم
پیمبـر نیسـت هر پیـری که در دستش عـصـا دارد...


"جــواد مـنـفــرد"

تمامِ خانه، پیچِ کوچه ها، طولِ خیابان را ...

تمامِ خانه، پیچِ کوچه ها، طولِ خیابان را    ...

به یادت کوه ها و دشت ها را و بیابان را    ...

 

برایِ دیدنِ چشمت، دلم تنگ است و دنیا تنگ

شبیهِ برّه ای کوچک که گُم کرده ست چوپان را

 

خدا با دیدنِ چشمانِ اشک آلودِ من امروز    -

برایِ حسِ همدردی فرستاده ست باران را

 

نه آغوشی، نه حتی پاسخِ گرمِ سلامم...، آه

چگونه حس نباید کرد سرمایِ زمستان را؟!*

 

تو وقتی می رسی که فرصتِ لب باز کردن نیست

و در خود می کُشم من آرزوهایِ فراوان را

 

نگاهم می کنی؛ چون کوه، سَرسختم ولی چشمم-

گواهی می دهد آرامشِ ماقبلِ توفان را!

 

میانِ خانه عطرِآشنایی دور پیچیده

و باد آورده از آغوشِ سبزت بویِ ریحان را

 

و من که عاشقِ سرسبزی و کوه و دَر و دشتم-

ندیدم بی تو مدت هاست گل ها را، گیاهان را

 

من از آدابِ مهمانداری ات چیزی نمی دانم

ولی در شهرِ من رسم است، می بوسند مهمان را

 

میانِ بازوانت خلوتِ امنی فراهم کن

برایم فاش کن آن عشقِ پنهان در گریبان را

 

تو بینِ خواب هایم با پرستو کوچ خواهی کرد

و من از صبح تا شب، یکّه و تنها کلاغان را...!!

.

 

فاطمه سلیمان پور

به خیر اوست ولی شر حساب خواهد شد

به خیر اوست ولی شر حساب خواهد شد

گل است و وقت نوازش خراب خواهد شد 

 

چقدر شرم در او وقت خنده شیرین است

که قند توی دل آدم آب خواهد شد

 

دمی که وا شود اخمش ز هم دو ابرویش

چو شاه بیت غزل های ناب خواهد شد

 

رخ اش همین که بیافتد درون فنجانم

در آن هر آنچه که باشد شراب خواهد شد

 

هوا اگرچه پر از ابرهای تیره شده

همین که سر برسد آفتاب خواهد شد

 

برای من به بزرگی رسیده از این رو

به اسم کوچک از این پس خطاب خواهد شد

 

 

جواد منفرد

سخت است که معتاد نگاهی شده باشی

سخت است که معتاد نگاهی شده باشی
دیوانه ی چشمــان سیاهی شده باشــی

اینکــه پســر رعیت ده باشی و آنوقت-
دلداده ی تک دختر شاهـی شده باشـی

در پیچ و خم عشق به سختی به در آیی -
از چاله،، ولی راهی چاهی شده باشی

از دور تو را محکم و چون کوه ببینند
در خویش شبیه پر کاهی شده باشی

مانند دلیری که به دستش سپری نیست
بازیچه ی دستان سپاهی شده باشی

یـک عُمر بجنگی و در آخــر نتوانـی -
تا نااامزد آن که بخاهی شده باشی

سخت است که ماه تو سراغ تو نیایـد
آنگاه که در حوضچه ماهی شده باشی

کنعان محمدی

قول دادم به خودم غصه تراشی نکنم

قول دادم به خودم غصه تراشی نکنم
فکر این را که تو باشی و نباشی نکنم

فکر این را که تو هر روز بیایی سر ظهر
روی گلدان دلم آب بپاشی نکنم!

حوض این خاطره را گرچه پر از گِل شده است
قول دادم به خودم بعد تو کاشی نکنم!

من پر از زخم جگرسوزم و باید بروم
که تو را اینهمه درگیر حواشی نکنم

?

امشب افسوس نشد بر سر قولم باشم
نشد از فاصله ها غصه تراشی نکنم

گر تفنگی برسانند به من، نامردم
تا سحر مغز خودم را متلاشی نکنم!

 

زهرا شعبانی

باید در امتداد باد گیسو رها کنی

باید در امتداد باد گیسو رها کنی

مضمون شعر تازه ای از نو بنا کنی

 

دستی به چین دامن و دستی به روسری 

اینگونه باد را به خودت مبتلا کنی

 

این واژه های لال غزل پس نمی دهند

با شورشی دوباره مگر کودتا کنی

 

جان را به یک کرشمه ی تو نقد میکنم

گیرم در این معامله با ما ربا کنی

 

سمفونی سکوت مرا نت به نت بخوان

تا بغض های کال غزل را صدا کنی

 

خورشید بی نشان،  طلوعی دوباره کن

شاید مرا ز شب گریه هایم جدا کنی..

 

 

خلیل فاطمی

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست

می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست

 

می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی

چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست

 

باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟

باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیست

 

شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند

یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست

 

چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی

دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟

 

وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو

پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست

 

میروی و خانه لبریز از نبودت میشود

باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست

#

رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است

باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست

 

بیتا امیری

می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود

می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود

می سوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود

 

عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار

روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بود

 

آن بختِ گُریزنده دمی آمد و بگذشت

غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود

 

دست من و آغوش تو ! هیهات ! که یک عمر

تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

 

بالله که بجز یادِ تو ، گر هیچ کسم هست

حاشا که به جز عشق تو گر هیچ کسم بود

 

لب بسته و پر سوخته ، از کوی تو رفتم

رفتم ، بخدا ، گر هوسم بود بَسَم بود !

 

 

 

"فریدون مشیری"

دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی

دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی
که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی
تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟
بروی، دور شوی، قصه و رویا بشوی؟
انقلابی شده در سینه ی من، فتنه ی توست
سبزیِ چشم تو باعث شده رسوا بشوی
من پس انداز دلم را به تو دادم که تو هم
بیمه ی عمر دلم روز مبادا بشوی
غرق عشق تو شدم، بلکه تو شاید روزی
دل به دریا بزنی، عازم دریا بشوی
حیف ما نیست که یک زوج موفق نشویم؟
حیف از این نیست که تو این همه تنها بشوی؟
نم باران، لب دریا، غم تو، تنگ غروب
دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی
"احسان نصری"

وقتی تورا از این دل تنگم خدا گرفت

وقتی تورا از این دل تنگم خدا گرفت

با من تمام عالم و آدم عزا گرفت

 

شب های بی تو ماندن و تکرار این سؤال  :

این دلخوشی ِساده ی ما را چرا گرفت؟

 

درچشم های تیره ی تو درد خانه کرد

در چشمهای روشن من غصّه پا گرفت

 

هی گریه پشت گریه و هی صبر پشت صبر

هر کس شنید قلبش از این ماجرا گرفت

 

بعد از تو کار هر شب من جز دعا نبود

هی التماس و گریه و هی نذر....تا گرفت

 

حالا که آمدی چه قَدَر تلخ و خسته ای

اصلا! خدا دوباره تو را داد ؟یا...گرفت؟

 

 

بیتا امیری

دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد

دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد

و سالهاست برای خودش غمی دارد

 

تو در کنار خودت نیستی نمی دانی

که در کنار تو بودن چه عالمی دارد

 

نه وصل دیده ام این روزها نه هجرانت

بدا به عشق که دنیای مبهمی دارد

 

بهشت می طلبم از کسی که جانکاه است

کسی که در دل سردش جهنمی دارد

 

گذر کن از من و بار دگر به چشمانم

بگو ببار اگر باز هم "نمی" دارد

 

دلم خوش است در این کار وزار هر "بیتی  "

برای خویش "مقام معظمی" دارد

 

برام مرگ رقم می زنی به لبخندت

که خنده ی تو چه حق مسلمی دارد

 

 

فرامرز عرب عامری

می خندم اما چشم هایم رنگ غم دارد

می خندم اما چشم هایم رنگ غم دارد

باشم.. نباشم.. واقعا دنیا چه کم دارد؟


از زندگی چیزی به غیر از غم نصیبم نیست

دنیا برایم بدبیاری پشت هم دارد


از حال و روز واژه هایم باخبر باشد

مانند من هر کس که دستی در قلم دارد


وقتی به یادت موی خود را شانه خواهم زد

از آینه می پرسم آیا دوستم دارد؟


سنگ است پیش پای لنگ عاشقان آری

این راه ناهموار صدها پیچ و خم دارد


امروز هم بارانی ام مانند روز قبل

وقتی که دلتنگم دلم میل حرم دارد


    ‏سیدعلیرضا_جعفری

عوض کردم به جایت آب تنگ و خاک گلدان را

عوض کردم به جایت آب تنگ و خاک گلدان را

و جارو می کشم این کوچه ی رو به خیابان را

 

شبیه پنجره هر صبح روی من به تو باز است

نوازش می کنم با بوسه ام گل های ایوان را

 

هوای خانه ام را مه گرفته، قطره های اشک

شبیه آب دریا شور کرده چای فنجان را

 

کجایی تا ببینی پا به پای ام ابر می گرید

به روی سقف خانه می نوازد "باز باران" را

 

نمی دانی چه رنجی می کشم در کنج تنهایی

مگر روزی بخوانی خط به خط دیوار زندان را

 

لبم خشکید از بی مهری و قلبم ترک برداشت

نمی پرسد کسی این روزها حال بیابان را

 

سیدعلیرضا جعفری

یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی

یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی

لیلا چرا پیراهن زیبا تنت کردی ؟   !

 

فرعون شهرم ، دل به دریا زد همان شب که

جادوگری با چشم های روشنت کردی

 

تو دخت چنگیزی که ما را مثل نیشابور

آواره ی دیوار چین دامنت کردی

 

من بچه بودم ، خوب و بد قاطی شد از وقتی

شوری به پا آن شب تو با رقصیدنت کردی

 

ما دست کم ، یک کوچه با هم رد پا داریم

یادی اگر از پرسه های با مَنَت کردی

 

دریا بیا ، آغوش شهر ساحلی باز است

ساحل نمیداند چه با پاروزنت کردی

 

بانو ! نمیگویی خدا را خوش نمی آید !؟

یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی

 

 

 محمد سعید مهدوی

می خواهم از نگاه تو هر اتفاق را

می خواهم از نگاه تو هر اتفاق را

هر اتّفاق تازه و دور از فراق را


امروز در پیاله ی رنگین کمان بریز

باران نوبهاری این اشتیاق را


با چشم خود به قهوه ی تلخم شکر بریز

روشن کن از شرار محبّت اجاق را


ای روشنای سبزه و مهتاب، می شود

خاموش کرد با تو چراغ نفاق را


جاری شو ای صلابت هفت آسمان عشق

بشکن غرور بی سبب باتلاق را


تا از خیال عشق گذشت این «قصیده»ها

عطر «غزل» گرفت هوای اتاق را


ای ساده تر ز حادثه ی «دوست داشتن    »

می جویم از نگاه تو هر اتّفاق را


 

مصطفی مهیمنی

درد من را بگذارید به شیدایی خویش

درد من را بگذارید به شیدایی خویش
ساغرم را بگذارید به اغوایی خویش

چه هراسی ست مرا درد دمادم بدهند؟
خو گرفته به غمم صرف شکیبایی خویش

عشق فرموده که رسوای جهانی بشوم
حال من را بسپارید به رسوایی خویش

همچو فواره که در اوج بیفتد ز غرور
در سقوطم ز نفس های تماشایی خویش

من همان خشت فرو ریخته از زلزله ام
که دگر نیست در اندیشه ی برپایی خویش

بعد مرگم بنویسید که عهدش نشکست
تا ابد ماند وفادار به تنهایی خویش


"مرتضی(اشکان)درویشی"

تو را آن گونه می‌خواهم که باغی باغبانش را

تو را آن گونه می‌خواهم که باغی باغبانش را

شبیه مادر پیری که می‌بوسد جوانش را

تو را در یک شب بارانی غمگین سرودم که

نمی‌دانم زمانش را، نمی‌یابم مکانش را

من آن سرباز دلتنگم، که با تردید در میدان

برای هیچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را

پریشانم شبیه پادشاهی خفته در بستر

که بالای سرش می‌بیند امشب دشمنانش را

تو در تقویم من روزی نوشتی دوستت دارم

از آن پس بارها گم کرده‌ام فصل خزانش را

پرستویی که با تو هم قفس باشد نمی‌ ترسد

بدزدند آب و نانش را، بگیرند آسمانش را

تو ماهی باش تا دریا برقصد موج بردارد

تو آهو باش تا صیاد بفروشد کمانش را

من آن مستم که در می‌خانه‌ای از دست خواهد رفت

اگر دستان تو پر کرده باشد استکانش را

.

علی سلیمانی