جایی نرو ! بچرخ فقط در مدار من !
ای ماه …! ای ستاره ی دنباله دار من
باید جهان و نظم قدیمش عوض شود
هر کار می کنم که تو باشی کنار من
دادم عنان زندگی ام را به عشق تو
از اختیار عقل گذشته است کار من
چون سنگ کوچکی ته یک رودخانه ام
اینگونه است در غم تو روزگار من
حالا بیا و مثل نسیمی عبور کن
از گیسوان مضطرب بی قرار من
حالابیا و ساده ترین حرف را بزن
پایان بده به سخت ترین انتظار من …!!
شیرین خسروی
دلم وا مانده در کاری که فکرش را نمی کردم
سرم خورده به دیواری که فکرش را نمی کردم
مدارجبر هستی را فقط بیهوده می گردم
اسیرم کرده تکراری که فکرش را نمی کردم
خرابم می کند با اخم وبا لبخند می سازد
دلم را برده معماری که فکرش را نمی کردم
زمین را مثل اسکندربه حکم عشق او گشتم
شدم سرباز بیماری که فکرش را نمی کردم
ولی هرنقطه ای رفتم شعاع درد دورم زد
به دستش داشت پرگاری که فکرش رانمی کردم
به هر دستی که دور گردنم افتاد دل بستم
مرا زد عاقبت ماری که فکرش را نمی کردم .........
مرتضی خدمتی
بزن باران درین بستر که همراهِ تو می بارم
میانِ عقل و احساسم زلالِ اشک می کارم
بزن باران به رگ برگِ صدای خیسِ احساسم
بدونِ چتر می خواهم کنارت گام بردارم
برقصان با ترنّم اشک را در قابِ چشمانم
که دردی از غمِ دوری درونِ سینه ام دارم
نمی خواهد ببیند عقل ، پابندِ کسی هستم
دلم زورش نمی چربد نشسته پشتِ افکارم
نمی دانم کجای کار می لنگد ... پریشانم
برای گفتگو با عقل خود تا صبح بیدارم
بیا باران بزن آهسته تر بر عشق ِبی جانم
که جای سنگ ، قلبم را کمی دلتنگ پندارم
شدم عاقل ترین عاشق ، ندانستی که ناچارم
به بازی در سکانسِ صحنه ی آخر که بیزارم
صدای یک گلوله ماند و دیگر هیچ در یادم
درین بارانِ بی پایان به سوگِ عشق ... می بارم !
مهدی جابری
تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند
چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!
بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند
برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند
همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند
اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم!
برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند…
اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند
بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را …
که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند
حسین زحمتکش
من آرزوی تو کردم که بیشتر باشی
برای این دل سردم تو بال و پر باشی
من از نبود تو تنها شدم ولی ای کاش
خدا کند که بیایی و بیشتر باشی
شب است و تازه شروع شراب و شیدایی
بیا که خاتمه ی این شب و سحر باشی
هوای کوی تو امشب هوای شیدایی است
چه میشود که ز غم های خود به در باشی
تو با قدم زدنت تازه عاشقم کردی
بمان که با قدمت سایه ای به سر باشی
به شاعری من این بس که سهم من شده ای
تو امدی که برای دلم سپر باشی
بیا که این دل من راه عاشقی دارد
خدا کند که تو هم در همین سفر باشی
علی_علی اکبری
روزی چند بار دوستت دارم
یکبار وقتی که هوا بَرَم میدارد
قدم میزنیم
وقتی که خوابم می آید
تو می آیی
یکبار وقتی که باران ناز میکند
دلِ ناودان میشکند
میبارد
وقتی که شب شروع میشود
تمام میشود.
یک بار دیگر هم دوستت دارم!
باقیِ روز را
هنوز را...
افشین صالحی
نیمه گمگشته ات را دیر پیدا میکنی
سر بجنبانی خودت را پیر پیدا میکنی
در مدار روزگار و گردش چرخ فلک
عاقبت روزی تو هم تغییر پیدا میکنی
کودکی چون بادبادک با نسیمی میرود
خویش را بازیچه تقدیر پیدا میکنی
عشق را در انتظار تلخ و بی پایان خود
در غروب جمعه ای دلگیر پیدا میکنی
میرسی روزی به آن چیزی که میخواهی ولی
در رسیدنهای خود تغییر پیدا میکنی
چشم میدوزی به او از دور و میپرسی چرا
نیمه گمگشته ات را دیر پیدا میکنی
ساناز رئوف
شبیه آتشی در باد خاکستر نمی گیرم
اگر خاموش گردم شعله را از سر نمی گیرم
به من از خم شدن چیزی مگو چون آنچنان سختم
که شکل از ضربه های پتک آهنگر نمی گیرم
گرفتی هر چه را دادی، خیالی نیست اما من
دلی را که سپردم دست تو،دیگر نمی گیرم
من آن مرغم که بگشایی قفس را باز می ماند
به هر جا خو کنم دیگر، از آنجا پر نمی گیرم
به من گفتی که هر چیزی بهای در خوری دارد
بهای عشق من مرگ است از آن کمتر نمی گیرم
مرتضی جهانگیری
تلخ تلخم،گریه دارم،مهربان! طوری م نیست
حال من خوب است مثل حالتان طوری م نیست
باز مردم آب پاکی روی دستم ریختند
ناگهان،حالم بد است و ناگهان،طوری م نیست
در درونم زخم های کهنه لب وا کرده اند
شعر! ای آتش میان استخوان،طوری م نیست
آن تویی،ببر بیابانی که در چنگال تو
این منم،زخمی غزال نیمه جان،طوری م نیست
قارچ ها از نوک انگشتان من قد می کشند
سمی ام در خویش اما باغبان،طوری م نیست
درد دارد قطره قطره نوش جانم می کند
قهوه ای هستم درون استکان،طوری م نیست
دست می افشانم و هی پای می کوبم به خاک
قرص تب بر،قرص هذیان،قرص نان، طوری م نیست
من اوستا خوانده ام،تکفیرم ای زرتشت پیر
کفر می ورزم به چشم این و آن،طوری م نیست
شهر می گوید جنون شعر دارم ای جنون
کاش می دادی به این مردم نشان،طوری م نیست
سیدمحمدعلی رضازاده
چندیست که در دام نگاه تو اسیرم
درگیر زمستانم و دلبسته ی تیرم
هر توبه که مستلزم نشکسته شدن نیست
این عشق خطاییست که باید بپذیرم
در راه پر از برکه و مرداب و تباهی
صد شکر به دریای تو افتاده مسیرم
خوشبخت ترینم اگر امشب بگذاری
از گوشه ی لب های ترت بوسه بگیرم
من آدمک برفی و تو شعله ی عشقی
راضی شدم امشب که به یک بوسه بمیرم
سعید حسن زاده
درد را در قفس سینه فشردیم ,دریغ!
دل خود را به کف غصه سپردیم,دریغ!
گر چه مجموعه به مجموعه سرودیم غزل
ما به درد دل یک فرد نخوردیم دریغ!
سال ها خورده غم خوب و خراب دنیا
غصه های دل خود هیچ نخوردیم دریغ!
روزگاریست که تلخابه ی غمهای زمان
نوش جان کرده بسی باز نمردیم دریغ!
بارها دست ندامت به سر خویش زدیم!
لیک دستی به سر خسته نبردیم دریغ!
فردوس اعظم
تا قیامت هم اگر قهریم، یعنی آشتی
اینکه در اندام یک شهریم، یعنی آشتی
دور از امواج دریا هردو تبعید از هوا...
اینکه در زندان یک نهریم، یعنی آشتی
قطره قطره در عطش ها گم شدن، پرپر شدن
اینکه زجرآورتر از زهریم، یعنی آشتی
قدمت سردرگمی هامان هزاران ساله شد!
اتفاق کهنه ی دهریم، یعنی آشتی
این تفاهم های پی در پی چه معنا میدهد؟!
تا قیامت هم اگر قهریم، یعنی آشتی...
فاطمه صمدی
یک نیمه شب می شد ببینم عکس خوابت را..!!!
می گفتمت: بر دار از چهره ، نقابت را
تا بیشتر بشناسمت ای کمترین از خود
تا پی بری حال من و حال خرابت را
لب تشنه ی عشق از همیشه بودنم ، عشقست
می میرم و قدری ننوشم تا سرابت را
آغوش احساس ترا من ، پر نخواهم کرد
رویای وهم لحظه لحظه انتخابت را
ته مانده ی غمهای من ، نوش دل تنگم
- خوشتر ، که بندم مو به مو شرح شرابت را
بی پاسخم ، چشم ترا ، ابرو مکن نازک
می خواستی این زودتر گیری جوابت را ؟!
آرامشی از جنس عطر صبح می گیرم
ای بخت تیره حس کنم وقتی شتابت را
من شاعر با درد از دیرینه ، نزدیکم
با اینهمه می خواهم از دل اجتنابت را
خواهی که بیدارم کنی ، دست از سرم بردار
یا آنکه بردار از نگاه من ، نقابت را...
گویا فیروزکوهی
سکه یک رو شادی و یک رو غم است
تا نیفتد پشت و رویش مبهم است
عشق شیرین است، اما عشق من !
میوه های ِ تلخ و شیرین درهَم است
طعم خرمایی که گاهی می خورم
تلخی ِ پس لرزه ی شهر ِ بم است
هیچ می دانی چرا عاشق شدم ؟
چون دلم حس کرد یک چیزی کم است
موج پشتش از غم زخمی که خود
می زند بر پیکر ِ دریا خَم است
زخم های تازه گاهی وقت ها
روی ِ زخمی کهنه مثل ِ مرهم است
فکر می کردم که آدم مبتلا ست
عشق اما مبتلای آدم است !
منا کرمی