وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

زندگی کردن به عاشق ها نمی آید رفیق

حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق

زندگی کردن به عاشق ها نمی آید رفیق

 

روحمان آبستن یک قرن تنها بودن است

طفل حسرت نوش ما دنیا نمی آید رفیق

 

دست هایت را خودت "ها"کن اگر یخ کرده اند

از لب معشوقه هامان "ها" نمی آید رفیق

 

هضم دلتنگی برای موج‌ها آسان نیست

آب دریا بی سبب بالا نمی آید رفیق

 

یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان

هیچکس سمت دل زیبا نمی آید رفیق

.

سجاد صفری اعظم

گفته بودم همه جا وصف نگاه تو ولی

شاعری خسته ام از دست تو بیمار منم

راوی چشم تو در این همه اشعار منم

 

گفته بودم همه جا وصف نگاه تو ولی

زخمی حادثه ی چشم تو این بار منم

 

میهمان شب و مهتابم و تا وقت سحر

همدم لب به لب بسته ی سیگار منم

 

کوه سنگی شده معبود من ای وای..اگر

دلخوش از عاطفه ی سنگی دیوار منم

 

بر سر کشمکش کشور آغوش تو آه

شاه بی خاصیّت بزدل قاجار منم

 

من همان کهنه ردیفم به خدا در غزلت

در خم قافیه هایی که نه انگار منم

 

بس کن از گردش این ثانیه ها هیچ نگو

نقطه ثابت این گردش پرگار منم

 

تو برو پابکش از شعر من و این غزلم

از خودم از تو و این فاصله بیزار منم

 

خسته از شعر من و این همه اصرار تویی

دلخور از حسرت یک ریزه ی دیدار منم

 

علی نیاکوئی لنگرودی

کاش بارانی ببارد قلب ها را تر کند


کاش بارانی ببارد قلب ها را تر کند
بگذرد از هفت بند ما، صدا را تر کند

قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگ های هوا را تر کند

بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را
شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند

مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینه ها تا ناکجا را تر کند

چترهاتان را ببندید ای به ساحل مانده ها
شاید این باران -که می بارد- شما را تر کند

جلیل صفربیگی

من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز


من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز

که انعطاف تو، یکسان نشسته در هر چیز

 

تفاهمی است میان من و تو و گل سرخ

رفاقتی است میان من و تو و پاییز

 

به فصل فصل تو معتادم ای مخدر من

به جوی تشنه ی رگ های من بریز بریز

 

نه آب و خاک، که آتش، که باد می داند

چه صادقانه تو با من نشسته ای-من نیز

 

اسیر سحر کلام توام، بگو بنشین

مطیع برق پیام توام، بگو برخیز

 

مرا به وسعت پروازت ای پرنده مخوان

که وا نمی شود این قفل با کلید گریز

 

محمدعلی بهمنی

آنـقـدر دیـر آمـدی تا عـاقـبـت پـایـیــز شـد

آنـقـدر دیـر آمـدی تا عـاقـبـت پـایـیــز شـد
کاسـه ی صبـرم از این دیـر آمدن لبریـز شد

تیـر دیوانـه شـد و مـرداد هم از شهـر رفـت
از غمـت شـهـریــور بیچـاره حلـق آویـز شـد

مـهـر بـا بی مـهـری و نامهـربـانـی میـرسـد
مـهـربـانـی در نـبـودت انـدک و نـاچـیـز شـد

بی تـو یک پاییـز ابرم، نم نم باران کجاست؟
بی تو حتـی فکـر بـاران هـم خیـال انگیـز شـد

کاش میشـد رفت و گم شد در دل پاییـز سرد
بـوی بـاران را تـنفـس کرد و عـطر آمیـز شـد

آمـدی جـانــم بـه قـربـانــت ولـی حـالا چـرا؟
آنـقـدر دیـر آمـدی تـا عاقـبـت #پـایـیــز شـد...

 

فرهاد شریفی

پریشان تو ام هرچند می دانم نمی دانی

پریشان تو ام هرچند می دانم نمی دانی
چه حالی دارد ای گیسوکمند من پریشانی

سرانجام دل شوریده ام را می توان فهمید
از آن چشمان مست و تیغ های ناب زنجانی

من از اول اسیر بوسه و آغوش بودم، آه
خصوصا بوسه ی شیرین شورانگیز پنهانی

زبان عشق اگر مردم بلد بودند می دیدند
که چشمان تو استادند، استاد غزل خوانی

غزل عمری بدهکار اداهای تو خواهد بود
جنون مرهون من، این تازه مجنون خیابانی

چه در جان و دل زاهد گذشت از گردش چشمت
که می شد خواند از چشمش:"خداحافظ مسلمانی"

نه من تنها مقیم معبد عشق تو ام، پیداست
تمام شهر هم ذکر تو می گویند پنهانی

اگرچه سینه چاکان غم عشق تو بسیارند
یکی شان من نخواهد شد خودت هم خوب می دانی

"کمال الدین علاءالدینی شورمستی"

هیچکس حاضـر نشد این قصـه را باور کند


هیچکس حاضـر نشد این قصـه را باور کند
جای من باشد، دو روز از زندگی را سر کند

در مسـیـر بـاد پـایـیـزی شکفـتـم! لاجـرم
میـرسد از راه تا این غـنـچـه را پـرپـر کنـد

تـک درختـی بـودم و هر کاروانـی که رسید
خـستـگـی آورد بـلـکـه در کـنــارم در کـنـد

بـارگــاهـی در مـیـان مـردمـی غـم پــرورم
هرکسی آمـد، فقـط آمد که چشمـی تـر کند

عـشـق لازم بـود، امـا دیـر فـهـمـیـدم هـوا
مـی تـوانـد آتـشـی را بـاز شعـلـه ور کـنـد

می کشـم در آینـه خود را در آغوش خودم
می تواند این هـم آغوشی مـرا بهتـر کنـد؟!


"پـیـمــان بـرنــا"

ای آنـــکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟

ای آنـــکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟
بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟


در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریــــزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟


محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت
آوار غمت بـــر ســــرم افتـــاد ، کجایی ؟


آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نــدارم
در راه تــو دادم همه بـر بــــاد ، کجایی ؟


اینجا چه کنـــم ؟ ازکه بگیـــرم خبرت را ؟
از دست تــو و ناز تـو فریـــاد ، کجایی ؟


دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی ؟

پریناز جهانگیر

در شهر عشق رسم وفا نیست، بگذریم

در شهر عشق رسم وفا نیست، بگذریم

یارای گفتن گله‌ها نیست، بگذریم

 

دردیست در دلم که دوایش نگاه توست

دردا که درد هست و دوا نیست، بگذریم

 

گفتی رقیب با من تنها مگر کجاست؟

گفتم رقیب با تو کجا نیست؟ بگذریم...

 

ابری که می‌گذشت به آهنگ گریه گفت:

دنیا مکان «ماندن» ما نیست، «بگذریم»

 

هرچند دشمنم شده‌ای دوست دارمت

بر دوستان گلایه روا نیست، بگذریم

 

سجاد سامانی

خسته ام بعد تو از این همه شب بیداری

خسته ام بعد تو از این همه شب بیداری
دم به دم یاد تو و درد و غم و بیداری
 
برو هر جا بنشین پشت سرم حرف بزن
این چنین نیست ولی رسم امانت داری
 
قهوه ی تلخ رقیبان که مرا خواهد کشت
سهم من از تو شد این رسم بد قاجاری
 
دل من خواست که یک بار دگر برگردی
دیگر از جانب من نیست ولی اصراری
 
همه گفتند که تو خنده کنان می رفتی
خسته ام از تو و این ماضی استمراری
 
 
محمد شیخی

هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی

هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی
دیرتر سر میزنی و بی وفا تر می شوی

هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می شوی

من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار
سبزتر می بالی و بالا بلاتر می شوی

مثل بیدی زلف ها را ریختی بر شانه ها
گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می شوی

عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا دوسیب
می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می شوی

یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار
یا به دیدار من ابری نیا... تر میشوی

حامد عسکری

به رسم صبر ، باید مَرد آهش را نگه دارد


به رسم صبر ، باید مَرد آهش را نگه دارد

اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد

 

پریشان است گیسویی در این باد و پریشان‌تر

مسلمانی که می‌خواهد نگاهش را نگه دارد

 

عصای دست من عشق است، عقل سنـگدل بـگذار

که این دیوانه تنها تکیه‌گاهش را نگه دارد

 

به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم

خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد

 

دلم را چشم‌هایش تیرباران کرد ، تسلیمم

بگویید آن کمان‌ابرو سپاهش را نگه دارد

 

 

سجّاد سامانی

بی وفایــی پیش چشم این اهالی خوب نیست


بی وفایــی پیش چشم این اهالی خوب نیست

التماست می کنم این بی خیالی خوب نیست

 

خنده های رفتنت در کوچـــه ها ویــران گرند

گریه های ماندنم در این حوالی خوب نیست

 

مادرم می گفت:شاید یک غروبی آمدی

انتظار سرنوشت احتمالی خوب نیست

 

بی  تو  مشغــول تمـــام ِ خاطرات رفته ام

ای تمام هستی ام خوداشتغالی خوب نیست

 

کـــــوزه ای هستم کـــه با درد ترک خو کرده ام

جابه جایی های این ظرف سفالی خوب نیست

 

چون  رمیدن های  آهـــو  نازهایت  جالب است

دشت چشمم را نکن حالی به حالی خوب نیست

 

بعد از این حال من و این کوچــه و این باغ گل

از نبودت  مثل این  گلهای قالی  خوب نیست

 

 

ابوالقاسم خورشیدی

چه دردی بیشتر از این که دردم را نمیدانی


چه دردی بیشتر از این که دردم را نمیدانی
به چشمم خیره میگردی ولی غم را نمیخوانی

چه باشی یا نباشی من برایت آرزو کردم
چه دردی بیشتر از این که این ها را نمی دانی

برایم روز روشن بود میدانستم از اول
که میاید چنین روزی که میگوئی نمیمانی

برای من که بعد از تو ندارم شاخه ی سبزی
چه فرقی میکند دیگر هوای صاف و بارانی

شبیه موریانه،خاطرت در ذهن می ماند
که میپوسد مرا کم کم به آرامی و پنهانی

دل آئینه ام حتی اگر کوهی شود آخر
به سنگی،خرد می گردد به یک لحظه به آسانی

چه میدانی؟تمام پیکرم چون شمع می سوزد
که امشب در دلم برپاست یک شام غریبانی

شاعر:رضا خادمه مولوی

می کشم بر شانه هایم غربت ِاندوه را


می کشم بر شانه هایم غربت ِاندوه را

غربتِ اندوهِ بی مانند ِهمچون کوه را

 

شانه هایم زیر این بیداد کم می آورند

کاش می شد کوه باشم این غم ِ بشکوه را

 

کاش دست مهربانی می زدود از روی لطف

لایه لایه دردهایِ مبهم ِانبوه را

 

کاشکی دریادلی با ما روایت کرده بود

درد های بی شمار ِشاعری نستوه را

 

دردهایی چون خوره خونِ غزل را می خورّد

کاش می شد باز گویم دردهای روح را …!

 

 

یدالله گودرزی