وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

داستان همای / عطار نیشابوری

پیش جمع آمد همای سایه بخش

خسروان را ظل او سرمایه بخش

زان همای بس همایون آمد او

کز همه در همت افزون آمد او

گفت ای پرندگان بحر و بر

من نیم مرغی چو مرغان دگر

همت عالیم در کار آمدست

عزلت از خلقم پدیدار آمدست

نفس سگ را خوار دارم لاجرم

عزت از من یافت افریدون و جم

پادشاهان سایه پرورد من‌اند

بس گدای طبع نی مرد من‌اند

نفس سگ را استخوانی می‌دهم

روح را زین سگ امانی می‌دهم

نفس را چون استخوان دادم مدام

جان من زان یافت این عالی مقام

آنک شه خیزد ز ظل پر او

چون توان پیچید سر از فر او

جمله را در پر او باید نشست

تا ز ظلش ذره‌ای آید به دست

کی شود سیمرغ سرکش یار من

بس بود خسرو نشانی کار من

هدهدش گفت ای غرورت کرده بند

سایه در چین، بیش از این برخود مخند

نیستت خسرو نشانی این زمان

همچو سگ با استخوانی این زمان

خسروان را کاشکی ننشانیی

خویش را از استخوان برهانیی

من گرفتم خود که شاهان جهان

جمله از ظل تو خیزند این زمان

لیک فردا در بلا عمر داز

جمله از شاهی خود مانند باز

سایهٔ تو گر ندیدی شهریار

در بلاکی ماندی روز شمار

عطار نیشابوری

از غزلیات عاشقانه عطار نیشابوری

ره عشاق راهی بی‌کنار است

ازین ره دور اگر جانت به کار است

وگر سیری ز جان در باز جان را

که یک جان را عوض آنجا هزار است

تو هر وقتی که جانی برفشانی

هزاران جان نو بر تو نثار است

وگر در یک قدم صد جان دهندت

نثارش کن که جان‌ها بی‌شمار است

چه خواهی کرد خود را نیم‌جانی

چو دایم زندگی تو بیاراست

کسی کز جان بود زنده درین راه

ز جرم خود همیشه شرمسار است

درآمد دوش در دل عشق جانان

خطابم کرد کامشب روز بار است

کنون بی‌خود بیا تا بار یابی

که شاخ وصل بی باران به بار است

چو شد فانی دلت در راه معشوق

قرار عشق جانان بی‌قرار است

تو را اول قدم در وادی عشق

به زارش کشتن است آنگاه دار است

وزان پس سوختن تا هم بوینی

که نور عاشقان در مغز نار است

چو خاکستر شوی و ذره گردی

به رقص آیی که خورشید آشکار است

تو را از کشتن و وز سوختن هم

چه غم چون آفتابت غمگسار است

کسی سازد رسن از نور خورشید

که اندر هستی خود ذره‌وار است

کسی کو در وجود خویش ماندست

مده پندش که بندش استوار است

درین مجلس کسی باید که چون شمع

بریده سر نهاده بر کنار است

شبانروزی درین اندیشه عطار

چو گل پر خون و چون نرگس نزار است

 

عطار نیشابوری

عطار نیشابوری / ای عجب دردی است دل را بس عجب

ای عجب دردی است دل را بس عجب

مانده در اندیشهٔ آن روز و شب

اوفتاده در رهی بی پای و سر

همچو مرغی نیم بسمل زین سبب

چند باشم آخر اندر راه عشق

در میان خاک و خون در تاب و تب

پرده برگیرند از پیشان کار

هر که دارند از نسیم او نسب

ای دل شوریده عهدی کرده‌ای

تازه گردان چند داری در تعب

برگشادی بر دلم اسرار عشق

گر نبودی در میان ترک ادب

پر سخن دارم دلی لیکن چه سود

چون زبانم کارگر نی ای عجب

آشکارایی و پنهانی نگر

دوست با ما، ما فتاده در طلب

زین عجب تر کار نبود در جهان

بر لب دریا بمانده خشک لب

اینت کاری مشکل و راهی دراز

اینت رنجی سخت و دردی بوالعجب

دایم ای عطار با اندوه ساز

تا ز حضرت امرت آید کالطرب

 عطار نیشابوری