هوای رویِ تو دارم. نمیگذارندَم!
مگر، به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن...که به دستِ که میسپارندم؟
مگر در این شب دیر انتظار عاشق کُش
به وعدههای وصالِ تو زنده دارندم
غمی نمیخورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمیگذارندم
سَری به سینه فرو بردهام مگر روزی
چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم
چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که میگسارندم
من آن ستارهٔ شبزندهدار امیدم
که عاشقان تو تا صبح، میشمارندم
چه جای خواب که هر شب محصلان فراق
خیال روی تو بر دیده میگمارندم
هنوز دست نشستهست غم ز خونِ دلم
چه نقشها که ازین دست مینگارندم
کدام مست، مِی از خون سایه خواهد کرد؟
که همچو خوشهی انگور میفشارندم...
هوشنگ_ابتهاج
نبودنت
این نیست که تو نباشی
دست خیالی ست
که پیش تو می برد مرا
جهان سیاهُ سفیدم
از تو رنگی می شود
و من
زیر باران عشق
با جیب های پر از یادُ خاطره
از کوچه باغ های یک عاشقانۀ آرام
به خانه بر می گردم
نبودنت بوی یاس می دهد
من به تو آلوده ام
پرویز صادقی
به چه مانند کنم موی پریشانِ تو را؟
به دل ِتیره ی شب؟
به یکی هاله ی درد؟
یا به یک ابر سیاه
که پریشان شده و ریخته بر چهره ی ماه.
به چه مانند کنم حالت چشمان تو را
به غزل های نوازشگر ِ حافظ در شب؟
دل های ما که به هم نزدیک باشند،
دیگر چه فرقی می کند که کجای این جهان باشیم.
دور باش اما نزدیک،
من از نزدیک بودن های دور می ترسم!
#احمد_شاملو
پیش جمع آمد همای سایه بخش
خسروان را ظل او سرمایه بخش
زان همای بس همایون آمد او
کز همه در همت افزون آمد او
گفت ای پرندگان بحر و بر
من نیم مرغی چو مرغان دگر
همت عالیم در کار آمدست
عزلت از خلقم پدیدار آمدست
نفس سگ را خوار دارم لاجرم
عزت از من یافت افریدون و جم
پادشاهان سایه پرورد مناند
بس گدای طبع نی مرد مناند
نفس سگ را استخوانی میدهم
روح را زین سگ امانی میدهم
نفس را چون استخوان دادم مدام
جان من زان یافت این عالی مقام
آنک شه خیزد ز ظل پر او
چون توان پیچید سر از فر او
جمله را در پر او باید نشست
تا ز ظلش ذرهای آید به دست
کی شود سیمرغ سرکش یار من
بس بود خسرو نشانی کار من
هدهدش گفت ای غرورت کرده بند
سایه در چین، بیش از این برخود مخند
نیستت خسرو نشانی این زمان
همچو سگ با استخوانی این زمان
خسروان را کاشکی ننشانیی
خویش را از استخوان برهانیی
من گرفتم خود که شاهان جهان
جمله از ظل تو خیزند این زمان
لیک فردا در بلا عمر داز
جمله از شاهی خود مانند باز
سایهٔ تو گر ندیدی شهریار
در بلاکی ماندی روز شمار
عطار نیشابوری
ره عشاق راهی بیکنار است
ازین ره دور اگر جانت به کار است
وگر سیری ز جان در باز جان را
که یک جان را عوض آنجا هزار است
تو هر وقتی که جانی برفشانی
هزاران جان نو بر تو نثار است
وگر در یک قدم صد جان دهندت
نثارش کن که جانها بیشمار است
چه خواهی کرد خود را نیمجانی
چو دایم زندگی تو بیاراست
کسی کز جان بود زنده درین راه
ز جرم خود همیشه شرمسار است
درآمد دوش در دل عشق جانان
خطابم کرد کامشب روز بار است
کنون بیخود بیا تا بار یابی
که شاخ وصل بی باران به بار است
چو شد فانی دلت در راه معشوق
قرار عشق جانان بیقرار است
تو را اول قدم در وادی عشق
به زارش کشتن است آنگاه دار است
وزان پس سوختن تا هم بوینی
که نور عاشقان در مغز نار است
چو خاکستر شوی و ذره گردی
به رقص آیی که خورشید آشکار است
تو را از کشتن و وز سوختن هم
چه غم چون آفتابت غمگسار است
کسی سازد رسن از نور خورشید
که اندر هستی خود ذرهوار است
کسی کو در وجود خویش ماندست
مده پندش که بندش استوار است
درین مجلس کسی باید که چون شمع
بریده سر نهاده بر کنار است
شبانروزی درین اندیشه عطار
چو گل پر خون و چون نرگس نزار است
عطار نیشابوری