مـــــن میروم ز کوی تو و دل نمیرود
ایـــــن زورق شکسته ز ساحل نمیرود
گویند دل ز عشق تو بــــرگیرم ای دریغ
کاری که خود زِدست من و دل نمیرود
روزی به دیدارم خواهی آمد که دیگر نمیشناسمت
شاخه گلی روی زانوانم میگذاری
سری تکان میدهی
و میروی
من
خیره به خالی دنیا
به ناگهان، رفتنت را میشناسم
گفتی ؛
که دیگر دوستت ندارم
و رفتی ...
من این رفتن را
هرگز باور نکردم
من پای دوست داشتنمان مانده ام
مانند آخرین برگ مانده بر درخت
که نمی خواهد آمدن زمستان را باور کند...