میرسد روزی که در تنهاییت یادم کنی
فکر آن باشی که یکبار دگر شادم کنی
میرسد آن لحظه که اندر سکوت تلخ خود
در سرت حتی هوای داد و فریادم کنی
میرسد روزی کنار بیستون شیرین شوی
در خیالت هم مرا مانند فرهادم کنی
میرسد روزی که مردم بشکنند قلب تو را
آن زمان شاید جدا از کل افرادم کنی
میرسد روزی که خاری در دل صحرا شوی
آرزوی گل شدن در باغ آبادم کنی
میرسد روزی بگویی کاش پیشم مانده بود
مرده ام سودی ندارد آن زمان یادم کنی....
براى اینکه هیچ انتقادى از شما نشود
فقط یه راه وجود دارد :
هیچ کارى را انجام ندهید
هیچ چیز نگویید
و هیچکس نشوید
با مداد رنگی روز آمدنت را نقاشی می کشم
جاده های رفتنت را خط خطی…
کسی برای من جز تو نیست
بودنت مثل دریایی من را دربرمیگیرد
بگو کدامین صبح میآیی؟؟؟
کدام چمدان مال توست؟؟؟
بگو کدامین روز مال من می شوی؟؟؟
چشم هایم را می بندم
تا تو را
فقط تو را میان همه ی تلخی ها
تصور کنم
اینجا ابرها باران ندارند
صورتم خیس خیالات توست...
می روم چون سایه ای تنها نمی دانم کجا
خویش را گم کرده ام اما نمی دانم کجا
سایه ی آشفتگی ها از سر دل کم مباد
ساحلی ایمن تر از دریا نمی دانم کجا
سر به صحرا می نهد دریا نمی دانم چرا
دل به دریا می زند صحرا نمی دانم کجا
با من امشب خلسه ی یاد کدامین آشناست؟
روزگاری دیده ام او را نمی دانم کجا
دیدمش در کوچه ساران غبار آلود وهم
او نمی دانم که بود آنجا نمی دانم کجا
مرغ آمین شعله سر داد این زمان افکنده اند
آتشی در خرمن نیما نمی دانم کجا
آن قدر رفتم که حتی سایه ام از پا فتاد
مانده بر جا ردّ پایم تا نمی دانم کجا