کسـی باش که
عمری با تو بودن
یک لحظه،
و لحظه ای بی تو بودن،
یک عمر باشد...
هر چقدر هم که خودت را
به بیخیالی بزنی
هر چقدر هم که بگویی
فراموشش کرده ای،
یک روز درست میان خنده هایت
میان مشغله های روز مرّه
و قدم زدن های شبانه ات،
به سراغت میآید...
تمام خنده هایت را تلخ...
تمام روزت را سیاه...
و قدم هایت را لرزان میکند...
باورکن هوای نبودنش
یک روز به سراغت میآید
بامن ازآمدنت بگو
من ازنیامدن هابیزارم
بوی نو شدن می آید...؛
ولی تو همیشه رفیق
کهنه ی من بمان...!
گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم
گاهی ازدور ترا خوب ببینم کافیست....
وقتی حس میکنم
جایی در این کره خاکی تو نفس میکشی
و من از همان نفسهایت نفس میکشم
آرام میشوم !
تو باش !
هوایت ! بویت !
برای زندگی کردنم کافیست . . .
کلمات معنی تازه ای می یابند
وقتی کنـار توام ...
مثلا آرام جان یعنی تـو .
ﺗﻘﺼﯿــــﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ...
ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﻫﻤﯿﺸـــــﻪ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﻤﺎﻧﯽ ،
ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﺑﭙﺮﺳﻢ ...
ﻛﻨﺎﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﯾﺎ ﺧﺎﻃـــــــﺮﻩ ﻫﺎﯾﺖ ... ؟ ! ؟
تو آسمان منی
که با بسته شدن چشمانت شب میشوم
و با باز شدنشان روز
عجب ماه و خورشیدی دارم من
سهراب سپهری
صبح امروزکسی گفت به من:
تو چقدر تنهایی !
گفتمش در پاسخ : تو چقدر حساسی ؛
تن من گر تنهاست، دل من با دلهاست،
دوستانی دارم بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم،
یادشان دردل من ، قلبشان منزل من…!
صافی آب مرا یادتو انداخت،رفیق!
تو دلت سبز، لبت سرخ، چراغت روشن!
چرخ روزیت همیشه چرخان!
نفست داغ، تنت گرم، دعایت با من
از کسانی که همه چیز را
محاسبه میکنند بترس...
و هرگز قلبت را در اختیار آنها نگذار
آنها حساب عشقی که
نثار تو میکنند را نیز دارند
و روزی آن را با تو تسویه میکنند.
پروفسور حسابی
فراتر از رویاهای زمینی
با لحظات زندگی ام گره خورده ای
و من
می ترسم
می ترسم از دستانی که بخواهد روزی این گره ها را باز کند .
امروز از همیشه تنهاترم
صدای عقربه های ساعت همدم لحظه های تنهاییم می شود
و من در میان این ثانیه ها سر در گم به فکر فرو می روم حالا من ماندم و
خاطرات تنهایی
هنوز هم در انتهای ذهن شلوغم به بن بست خاطرات می رسم
ذهن من پر از خاطرات باران خورده است
بوی نم خورده خاطراتم فضای اتاق را پر می کند
حالا من ماندم و خاطرات تنهایی ...
اگر مدام خود را با دیگران مقایسه کنید،
هرگز خود را باور نخواهید کرد.
به جای این کار خود را با دیروزتان مقایسه کنید...