وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

روزی چند بار دوستت دارم


روزی چند بار دوستت دارم

یک‌بار وقتی که هوا بَرَم می‌دارد

قدم می‌زنیم

وقتی که خوابم می آید

تو می آیی

یک‌بار وقتی که باران ناز می‌کند

دلِ ناودان می‌شکند

می‌بارد

وقتی که شب شروع می‌شود

تمام می‌شود.

 

یک بار دیگر هم دوستت دارم!

باقیِ روز را

هنوز را...

 

 

افشین صالحی

نیمه گمگشته ات را دیر پیدا میکنی

نیمه گمگشته ات را دیر پیدا میکنی

سر بجنبانی خودت را پیر پیدا میکنی

 

در مدار روزگار و گردش چرخ فلک

عاقبت روزی تو هم تغییر پیدا میکنی

 

کودکی چون بادبادک با نسیمی میرود

خویش را بازیچه تقدیر پیدا میکنی

 

عشق را در انتظار تلخ و بی پایان خود

در غروب جمعه ای دلگیر پیدا میکنی

 

میرسی روزی به آن چیزی که میخواهی ولی

در رسیدنهای خود تغییر پیدا میکنی

 

چشم میدوزی به او از دور و میپرسی چرا

نیمه گمگشته ات را دیر پیدا میکنی

 

 

ساناز رئوف

شبیه آتشی در باد خاکستر نمی گیرم

شبیه آتشی در باد خاکستر نمی گیرم
اگر خاموش گردم شعله را از سر نمی گیرم

به من از خم شدن چیزی مگو چون آنچنان سختم
که شکل از ضربه های پتک آهنگر نمی گیرم

گرفتی هر چه را دادی، خیالی نیست اما من
دلی را که سپردم دست تو،دیگر نمی گیرم

من آن مرغم که بگشایی قفس را باز می ماند
به هر جا خو کنم دیگر، از آنجا پر نمی گیرم

به من گفتی که هر چیزی بهای در خوری دارد
بهای عشق من مرگ است از آن کمتر نمی گیرم

مرتضی جهانگیری

تلخ تلخم،گریه دارم،مهربان! طوری م نیست

تلخ تلخم،گریه دارم،مهربان! طوری م نیست

حال من خوب است مثل حالتان طوری م نیست

 

باز مردم آب پاکی روی دستم ریختند

ناگهان،حالم بد است و ناگهان،طوری م نیست

 

در درونم زخم های کهنه لب وا کرده اند

شعر! ای آتش میان استخوان،طوری م نیست

 

آن تویی،ببر بیابانی که در چنگال تو

این منم،زخمی غزال نیمه جان،طوری م نیست

 

 قارچ ها از نوک انگشتان من قد می کشند

سمی ام در خویش اما باغبان،طوری م نیست

 

درد دارد قطره قطره نوش جانم می کند

قهوه ای هستم درون استکان،طوری م نیست

 

دست می افشانم و هی پای می کوبم به خاک

قرص تب بر،قرص هذیان،قرص نان، طوری م نیست

 

من اوستا خوانده ام،تکفیرم ای زرتشت پیر

کفر می ورزم به چشم این و آن،طوری م نیست

 

شهر می گوید جنون شعر دارم ای جنون

کاش می دادی به این مردم نشان،طوری م نیست

 

سیدمحمدعلی رضازاده

چندیست که در دام نگاه تو اسیرم

چندیست که در دام نگاه تو اسیرم

درگیر زمستانم و دلبسته ی تیرم

 

هر توبه که مستلزم نشکسته شدن نیست

این عشق خطاییست که باید بپذیرم

 

در راه پر از برکه و مرداب و تباهی

صد شکر به دریای تو افتاده مسیرم

 

خوشبخت ترینم اگر امشب بگذاری

از گوشه ی لب های ترت بوسه بگیرم

 

من آدمک برفی و تو شعله ی عشقی

راضی شدم امشب که به یک بوسه بمیرم

 

 

سعید حسن زاده

درد را در قفس سینه فشردیم ,دریغ

درد را در قفس سینه فشردیم ,دریغ!

دل خود را به کف غصه سپردیم,دریغ!

 

گر چه مجموعه به مجموعه سرودیم غزل

ما به درد دل یک فرد نخوردیم دریغ!

 

سال ها خورده غم خوب و خراب دنیا

غصه های دل خود هیچ نخوردیم دریغ!

 

روزگاریست که تلخابه ی غم‌های زمان

نوش جان کرده بسی باز نمردیم دریغ!

 

بار‌ها دست ندامت به سر خویش زدیم!

لیک دستی به سر خسته نبردیم دریغ!

 

فردوس اعظم

تا قیامت هم اگر قهریم، یعنی آشتی

تا قیامت هم اگر قهریم، یعنی آشتی

 اینکه در اندام یک شهریم، یعنی آشتی

 

دور از امواج دریا هردو تبعید از هوا...

 اینکه در زندان یک نهریم، یعنی آشتی

 

قطره قطره در عطش ها گم شدن، پرپر شدن

اینکه زجرآورتر از زهریم، یعنی آشتی

 

قدمت سردرگمی هامان هزاران ساله شد!

اتفاق کهنه ی دهریم، یعنی آشتی

 

این تفاهم های پی در پی چه معنا میدهد؟!

تا قیامت هم اگر قهریم، یعنی آشتی...

 

 

فاطمه صمدی

تا بیشتر بشناسمت ای کمترین از خود

یک نیمه شب می شد ببینم عکس خوابت را..!!!

می گفتمت: بر دار از چهره ، نقابت را

 

تا بیشتر بشناسمت ای کمترین از خود

تا پی بری حال من و حال خرابت را

 

لب تشنه ی عشق از همیشه بودنم ، عشقست

می میرم و قدری ننوشم تا سرابت را

 

آغوش احساس ترا من ، پر نخواهم کرد

رویای وهم لحظه لحظه انتخابت را

 

ته مانده ی غمهای من ، نوش دل تنگم

- خوشتر ، که بندم مو به مو شرح شرابت را

 

بی پاسخم ، چشم ترا ، ابرو مکن نازک

می خواستی این زودتر گیری جوابت را ؟!

 

آرامشی از جنس عطر صبح می گیرم

ای بخت تیره حس کنم وقتی شتابت را

 

من شاعر با درد از دیرینه ، نزدیکم

با اینهمه می خواهم از دل اجتنابت را

 

خواهی که بیدارم کنی ، دست از سرم بردار

یا آنکه بردار از نگاه من ، نقابت را...

 

 

 گویا فیروزکوهی

سکه یک رو شادی و یک رو غم است

سکه یک رو شادی  و یک رو غم است

تا نیفتد پشت و رویش مبهم است

 

عشق شیرین است، اما عشق من !

میوه های ِ تلخ و شیرین درهَم است

 

طعم خرمایی که گاهی می خورم

تلخی ِ پس لرزه ی شهر ِ بم است

 

هیچ می دانی چرا عاشق شدم ؟

چون دلم حس کرد یک چیزی کم است

 

موج پشتش از غم زخمی که خود

می زند بر پیکر ِ دریا خَم است

 

زخم های تازه گاهی وقت ها

روی ِ زخمی کهنه مثل ِ مرهم است

 

فکر می کردم که آدم مبتلا ست

عشق اما مبتلای آدم است !

 

منا کرمی

نگاه کن، کوه‌ها آسمانِ بلند را می‌بوسند

نگاه کن، کوه‌ها آسمانِ بلند را می‌بوسند
و موج‌ها همدیگر را در آغوش می‌گیرند
خواهر-گل اگر از برادرش اکراه کند
بخشیده نمی‌شود
و آفتاب زمین را در آغوش می‌گیرد
و پرتوهای ماه دریا را می‌بوسند
چیست ارزشِ این کارِ دل‌انگیز
اگر تو بر من بوسه نزنی؟ پرسی بیش شلی

چشمه‌ها با رود می‌آمیزند

چشمه‌ها با رود می‌آمیزند
و رودها با اقیانوس
بادهای آسمان با حسی دل‌انگیز
تا ابد با هم پیوند می‌گیرند
در جهان هیچ‌چیز تنها نیست
همه‌چیز بنا بر اصلی آسمانی
در یک روح دیدار می‌کنند و می‌آمیزند
من و تو چرا نه؟ پرسی بیش شلی

دانه ای بکار و مگذار هیچ جباری آن را درو کند

دانه ای بکار و مگذار هیچ جباری آن را درو کند
ثروتی بدست آر و مگذار هیچ شیادی از کفت برباید ،
جامه ای بباف و مگذار هیچ بیکاره ای آن را درپوشد .
و سلاحی بساز که در دفاع از خویش حمل کنی پرسی بیش شلی

با مسافری از سرزمینی باستانی دیدار کردم که گفت:

با مسافری از سرزمینی باستانی دیدار کردم که گفت:
دو پای عظیم و بی‌تنه‌ی سنگی در بیابان است...
نزدیکشان روی ریگزار، نیم‌فرورفته
رخساره‌ی مبهوتی‌ست که اخم و
لبِ چروکیده و مضحکه‌ی دستورِ خشکش
می‌گوید که پیکرتراشش درست دل‌بستگی‌هایی را
تعبیر می‌کند که هنوز باقی‌ست، مُهرشده بر این چیزهای بی‌جان
دستی که ریشخندشان می‌کند و قلبی که تغذیه می‌شود
و بر پاپیکره این کلمات پیداست:
«نامم اوزیماندیاس است، شاهِ شاهان
به کارهایم بنگرید، عظیم و مایه‌ی نومیدی!»
چیزی کنارِ آن بقایا نیست
گرداگردِ زوالِ آن ویرانه‌ی غول‌آسا، بی‌کران و عریان
ریگ‌های تنها و هموار تا دوردست ادامه دارد پرسی بیش شلی

گلچین اشعار سیف فرغانی

رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!
ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم
کز ناله‌های زارم زحمت بود شما را
از عشق خوب رویان من دست شسته بودم
پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را...
ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت
باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را
تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن
در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را
ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی
مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را
مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد
این است وجه درمان آن درد بی‌دوا را
من بنده‌ام تو شاهی با من هر آنچه خواهی
می‌کن، که بر رعیت حکم است پادشا را
گر کرده‌ام گناهی در ملک چون تو شاهی
حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را
از دهشت رقیبت دور است سیف از تو
در کویت ای توانگر سگ می‌گزد گدا را
سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت
«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا» سیف فرغانی

 

هر که در عشق نمیرد به بقایی نرسد
مرد باقی نشود تا به فنایی نرسد
تو به خود رفتی، از آن کار به جایی نرسید
هر که از خود نرود هیچ به جایی نرسد
در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز
جز گهر از سر هر سنگ به پایی نرسد
عاشق از دلبر بی‌لطف نیابد کامی
بلبل از گلشن بی گل به نوایی نرسد
سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز
بی عمل مرد به مزدی و جزایی نرسد
سعی بی عشق تو را فایده ندهد که کسی
به مقامات عنایت به عنایی نرسد
هر که را هست مقام از حرم عشق برون
گر چه در کعبه نشیند به صفایی نرسد
تندرستی که ندانست نجات اندر عشق
اینت بیمار که هرگز به شفایی نرسد
دلبرا چند خوهم دولت وصلت به دعا
خود مرا دست طلب جز به دعایی نرسد
خوان نهاده‌ست و گشاده در و بی خون جگر
لقمه‌ای از تو توانگر به گدایی نرسد
ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب
شاه بخشنده و مسکین به عطایی نرسد
سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل
می‌پسندی که بمیرد به دوایی نرسد؟! سیف فرغانی

 

همچو من وصل تو را هیچ سزاواری هست؟
یا چو من هجر تو را هیچ گرفتاری هست؟
دیدهٔ دهر به دور تو ندیده است به خواب
که چو چشمت به جهان فتنهٔ بیداری هست
ای تماشای رخت داروی بیماری عشق
خبرت نیست که در کوی تو بیماری هست
هر کجا دل شده‌ای بر سر کویت بینم
گویم المنةلله که مرا یاری هست
گر من از عشق تو دیوانه شوم باکی نیست
که چو من شیفته در کوی تو بسیاری هست... سیف فرغانی

 

از عشق دل افروزم، چون شمع همی سوزم
چون شمع همی سوزم، از عشق دل افروزم
از گریه و سوز من او فارغ و من هر شب
چون شمع ز هجر او می‌گریم و می‌سوزم
در خانه گرم هر شب از ماه بود شمعی
بی‌روی چو خورشیدت چون شب گذرد روزم
در عشق که مردم را از پوست برون آرد
از شوق شود پاره هر جامه که بردوزم
هر چند فقیرم من گر دوست مرا باشد
چون گنج غنی باشم گر مال بیندوزم سیف فرغانی

 

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان! به نیکی خواهم دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد سیف فرغانی

گلچین اشعار مارگوت بیگل

پس از سفر های بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
سکان رها کنم
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو بگیرم
آغوشت را بازیابم
استواری امن زمین را
زیر پای خویش مارگوت بیگل

 

بسیار وقت ها با یکدیگر از غم و شادیِِِ خویش سخن ساز می کنیم
اما در همه چیز رازی نیست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست
سکوتِ ملال ها از راز ما سخن تواند گفت مارگوت بیگل

 

بی اعتمادی دری است
خودستایی چفت و بست غرور است
و تهی دستی دیوار است و لولاست
زندانی را که در آن محبوس رآی خویشیم
دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنه هایش تنفس می کنیم مارگوت بیگل

 

جویای راه خویش باش از این سان که منم
در تکاپوی انسان شدن
در میان راه دیدار می کنیم حقیقت را
آزادی را
خود را
در میان راه می بالد و به بار می نشیند
دوستی ای که توانمان می دهد
تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری
این است راه ما
تو و من مارگوت بیگل

 

گذشته می گذرد
حال ،طماع است
آینده هجوم می آورد
بهتراست بگویمت
برگذشته چیره شو
حال را داوری کن
وآینده را بیاغاز مارگوت بیگل

 

پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل،
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم،
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه،
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم،
تا دریابم،شگفتی کنم،باز شناسم
که می توانم باشم، که می خواهم باشم
تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
لحظه ها گران بار شود،
هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم... مارگوت بیگل

 

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و
من مارگوت بیگل

 

پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم
از دیگران شکوه آغاز میکنم
فریاد می کشم که:
" ترکم گفته اند !!! "
چرا از خود نمیپرسم
کسی را دارم
که احساسم را
اندیشه و رویایم را
زندگی ام را
با او قسمت کنم ؟؟؟
آغاز جداسری
شاید
از دیگران
نبود. مارگوت بیگل

گلچین اشعار ویلیام شکسپیر

وقتی چهل زمستان پیشانی تو را از همه طرف احاطه و محاصره کرد
و در کشتزار جمال تو چین و شیارهای عمیق حفر نمود
زمانی که این پوشش جوانی غرور آمیز را
به صورت لباس ژنده و کم ارزش درآورد
اگر از تو پرسیدند
آن همه زیبایی تو کجا شدند
آن همه خزانه با ارزش روزهای نشاط و جوانی کجا رفتند
اگر بگویی در گودی چشمان فرو رفته ام
گم شده اند
شرمساری بی فایده است
چقدر سرمایه گذاری زیبایی
اگر میتوانستی جواب دهی
"این طفل زیبای من حساب مرا صاف
و جوابگو عذرخواه پیری من است"
زیباییش ثابت کننده زیبایی توست
که آنرا به ارث برده است ویلیام شکسپیر

 

شکوه ِ دنیا همچون دایره ای بر روی آب است
که هر زمان بر پهنای خود می افزاید
و در منتهای بزرگی هیچ می شود. ویلیام شکسپیر

 

هر زمان که از جور ِ روزگار
و رسوایی ِ میان ِ مردمان
در گوشه ی تنهایی بر بینوایی ِ خود اشک می ریزم،
و گوش ِ ناشنوای آسمان را با فریادهای بی حاصل ِ خویش می آزارم،
و بر خود می نگرم و بر بخت ِ بد ِ خویش نفرین می فرستم،
و آرزو می کنم که ای کاش چون آن دیگری بودم،
که دلش از من امیدوارتر
و قامتش موزون تر
و دوستانش بیشتر است.
و ای کاش هنر ِ این یک
و شکوه و شوکت ِ آن دیگری از آن ِ من بود،
و در این اوصاف چنان خود را محروم می بینم
که حتی از آنچه بیشترین نصیب را برده ام
کمترین خرسندی احساس نمی کنم.
اما در همین حال که خود را چنین خوار و حقیر می بینم
از بخت ِ نیک، حالی به یاد ِ تو می افتم،
و آنگاه روح ِ من
همچون چکاوک ِ سحر خیز
بامدادان از خاک ِ تیره اوج گرفته
و بر دروازه ی بهشت سرود می خواند
و با یاد ِ عشق ِ تو
چنان دولتی به من دست می دهد
که شأن ِ سلطانی به چشمم خوار می آید
و از سودای مقام ِ خود با پادشاهان، عار دارم. ویلیام شکسپیر

 

من گل رز دیده ام، نقاب که از چهره بردارد سفید و قرمز است
اما چنین گلی بر گونه های معشوقم ندیده ام.
عطر هایی هستند با رایحه ی دلپذیر
بیشتر از رایحه ای که معشوق من با خود دارد.
چشمان معشوقه ام بی شباهت به خورشید است
مرجان بسیار قرمز تر از لبان اوست.
من دوست دارم معشوقم حرف بزند ،هر چند می دانم
صدای موسیقی بسیار دلنواز تر از صدای اوست.
مطمئنم ندیده ام الهه ای را هنگام راه رفتن
معشوق من اما وقتی راه می رود ، زمین می خراشد.
من اما سوگند می خورم معشوقه ام نایاب است
من نیز مثل هر کس دیگر با قیاسی اشتباه سنجیده ام او را.  ویلیام شکسپیر

 

پس از مرگم در سوگ من منشین
آن هنگام که بانگ ناخوشایند ناقوس مرگ را می شنوی
که به دنیا اعلام می کند: من رها گشته ام ؛
ازاین دنیای پست , از این مأمن پست ترین کرم ها
وحتی وقتی این شعر را نیز می خوانی, به خاطر نیاور
دستی که آنرا نوشت, چرا که آنقدر تو را دوست دارم
که می خواهم در افکار زیبایت فراموش شوم
مبادا که فکر کردن به من تو را اندوهگین سازد
حتی اسم من مسکین را هم به خاطر نیاور
آن هنگام که با خاک گور یکی شده ام
هر چند از تو بخواهم این شعر را نگاه کنی
بلکه بگذار عشق تو به من , با زندگی من به زوال بنشیند
مبادا که روزگار کج اندیش متوجه عزاداری تو شود
و از اینکه من رفته ام (از جدایی دو عاشق) خوشحال شود. ویلیام شکسپیر

 

وقتی قندیل های یخ از دیوار می آویزد ،
و " دیک " شبان با های دهانش سر انگشت هایش را گرم می کند
و "تام " کنده های هیزم را به تالار می کشد
وقتی سطل شیر ، یخ زده به خانه می رسد ،
وقتی خون در رگ ها منجمد می شود و جاده ها را گل می پوشاند ،
جغد با چشمان خیره ،آواز شبا نه اش را می خواند
" هو ،هو !
آوای خوشی است
وقتی " جو آن " چرب و چیلی کفکیر را در دیگ می چرخاند
وقتی باد با تمام توان می وزد و می غرد
و سرفه ها کشیش را از سخن گفتن باز می دارد
وقتی پرندگان در برف روی تخم هایشان می خوابند ،
و نوک بینی " مریان " سرخ و ملتهب به نظر می آید
وقتی سیب های کباب شده در کاسه صدا می کنند
جغد با چشمان خیره ، آواز شبانه اش را می خواند
هو ، هو !"
آوای خوشی است
وقتی جو آن چرب و چیلی کفکیر را در دیگ می چرخاند ویلیام شکسپیر

گلچین اشعار رضی‌الدین آرتیمانی

الهی به مستان میخانه ات
به عقل آفرینان دیوانه ات
به میخانه وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
میی ده که چون ریزیش در سبو
بر آرد سبو از دل آوز هو
از آن می که در دل چو منزل کند
بدن را فروزان تر از دل کند
از آن می که چون چشمت افتد بر آن
توانی در آن دید حق را عیان
از آن می که گر عکسش افتد به باغ
کند غنچه را گوهر شب چراغ
از آن می که گر عکسش افتد بجان
توانی بجان دید حق را عیان
از آن می که گر شب ببیند بخواب
چو روز از دلش سر زند آفتاب
میی صاف ز آلودگی بشر
مبدل به خیر اندرو جمله شر
می معنی افروز و صورت گداز
میی گشته مجنون راز و نیاز
میی از منی و تویی گشته پاک
شود جان ، چکد قطره ای گر به خاک
چشی گر از این باده کوکو زنی
شوی چون از او مست هوهو زنی
میی سر به سر مایه عقل و هوش
میی بی خم و شیشه در ذوق و جوش
بیا ساقیا می به گردش درآر
که می خوش بود خاصه در بزم یار
میی بس فروزانتر از شمع روز
می و ساقی و بادهٔ و جام سوز
میی کو مرا وارهاند ز من
ز آئین و کیفیت ما و من
از آن می حلال است در کیش ما
که هستی و بال است در پیش ما
از آن می حرام است برغیرما
که خارج مقامست در سیر ما
میی را که باشد در او این صفت
نباشد به غیر از می معرفت
تو در حلقه می پرستان در آ
که چیزی نبینی به غیر از خدا
بگویم که از خود فنا چون شوی
ز یک قطره زین باده مجنون شوی
بشوریدگان گر شبی سر کنی
از آن می که مستند لب تر کنی... رضی‌الدین آرتیمانی

 

مرا در دل غم جانانه‌ای هست
درون کعبه‌ام بتخانه‌ای هست
ز لب مهر خموشی بر ندارم
که در زنجیر من دیوانه‌ای هست
خراباتم ز مسجد خوشتر آید
که آنجا نالهٔ مستانه‌ای هست
نمیدانم اگر نار است اگر نور
همی دانم که آتش خانه‌ای هست
درخشان اختری شو گیتی افروز
و گر نه شمع در هر خانه‌ای هست
رضی گویی کجٰا آرام داری
کهن ویرانه، ماتم خانه‌ای هست رضی‌الدین آرتیمانی

 

بیائید تا جمله مستان شویم
ز مجموع هستی پریشان شویم
چو مستان بهم مهربانی کنیم
دمی بی‌ریا زندگانی کنیم
بگرییم یکدم چو باران بهم
که اینک فتادیم یاران زهم
جهان منزل راحت اندیش نیست
ازل تا ابد، یکنفس بیش نیست... رضی‌الدین آرتیمانی

 

جائی که به طاعات مباهات توان کرد
محراب صنم قبلهٔ حاجات توان کرد
من روی به کعبه نهم از خاک در تو
از کعبه اگر رو به خرابات توان کرد
چون روح قدس در طلب زندهٔ شوقم
در عشق تو اظهار کرامات توان کرد
نه جرأت پروانه و نه تاب سمندر
دعوی محبت به چه آیات توان کرد
آنجا که منم ز اهرمن اعجاز توان دید
و آنجا که توئی بندگی لات توان کرد رضی‌الدین آرتیمانی

 

مرا نه سر نه سامان آفریدند
پریشانم به سامان آفریدند
نه دستم از گریبان واگرفتند
نه در دستم گریبان آفریدند
نه دردم را طبیبان چاره کردند
نه بیدردم چو ایشان آفریدند
نیامیزد سر دردت به گردم
که دردم عین درمان آفریدند
ز من با آنکه بی او نیستم من
بیابان در بیٰابان آفریدند
زلیخا گو چمن گلخن کن از آه
که یوسف بهر زندان آفریدند
مرا گویی پریشان از چه روئی
سر و زلفش پریشان آفریدند
رضی از معرفت بوئی نداری
تو را کز عین عرفان آفریدند رضی‌الدین آرتیمانی

 

مجنون که تمام محو لیلی نشود
شایستهٔ انوار تجلی نشود
گفتی که به عشق دل تسلی گردد
عشق آن باشد که دل تسلی نشود رضی‌الدین آرتیمانی

 

آنانکه جمال غیب دیدند همه
رفتند و به عیش آرمیدند همه
یک حرف ز مدعا نگفتند بکس
با آنگه به مدعی رسیدند همه رضی‌الدین آرتیمانی

 

این خلق جهان به یکدگر کینه ورند
گویا که ز مرگ خویشتن بی‌خبرند
همچون دو سگ گرسنه از بهر شکم
از روی حسد بیکدگر مینگرند رضی‌الدین آرتیمانی

 

از ذره سرگشته  قرار  تو کجاست
وی مشت غبار  اعتبار تو کجاست
درآمدن و بودن  و رفتن مهجور
ای عاجز مضطر اختیار توکجاست رضی‌الدین آرتیمانی

گلچین اشعار فرخی یزدی

شب چو در بستم و مست از می‌نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
 آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمی خفت ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشه دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم‚ عمر حسابش کردم فرخی یزدی

 

هر لحظه مزن در،که در این خانه کسی نیست
بیهوده مکن ناله،که فریاد رسی نیست
شهری که شه و شحنه و شیخش همه مستند
شاهد شکند شیشه که بیم عسسی نیست
آزادی اگر می طلبی،غرقه به خون باش
کاین گلبن نو خاسته بی خار و خسی نیست
دهقان دهد از زحمت ما یک نفس اما
آنروز کخ دیگر ز حیاتش نفسی نیست
با بودن مجلس بود آزادی ما محو
چون مرغ که پابسته ولی در قفسی نیست
گر موجد گندم بود از چیست که زارع
از نان جوین سیر به قدر عدسی نیست
هر سر به هوای سر و سامانی ما را
در دل بجز آزادی ایران هوسی نیست
تازند و برند اهل جهان گوی تمدن
ای فارس مگر فارس ما را فرسی نیست
در راه طلب فرخی ار خسته نگردید
دانست که تا منزل مقصود بسی نیست فرخی یزدی

 

هرجا سخن از جلوه ی آن ماه پری بود
کارِ من سودازده ، دیوانه گری بود
پرواز به مرغان چمن خوش که درین دام
فریاد من از حسرت بی بال و پری بود
گر اینهمه وارسته و آزاد نبودم
چون سرو ، چرا بهره ی من بی ثمری بود
روزیکه ز عشق تو شدم بی خبر از خویش
دیدم که خبرها همه از بی خبری بود
بی تابش مهر رُخت ای ماه دل افروز
یاقوت صفت ، قسمت ما خون جگری بود
دردا ، که پرستاری بیمار غم عشق
شبها همه در عهده ی آه سحری بود فرخی یزدی

 

آنچه را با کارگر سرمایه داری می کند
با کبوتر پنجه ی باز شکاری می کند
می برد از دسترنجش گنج اگر سرمایه دار
بهر قتلش از چه دیگر پافشاری می کند فرخی یزدی

 

گرچه مجنونم و صحرای جنون جای منست
لیک دیوانه تر از من،دل شیدای منست
آخر از راه دل و دیده سرآرد بیرون
نیش آن خار که از دست تو درپای منست
رخت بربست ز دل شادی و ،هنگام وداع
با غمت گفت که:یا جای تو یا جای منست
جامه ای را که به خون رنگ نمودم،امروز
برجفا کاری تو شاهد فردای منست
سرتسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود
با همه جور و ستم همت والای منست
دل تماشایی تو،دیده  تماشایی دل
من به فکر دل و خلقی به تماشای منست
آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پای پر آبله بادیه پیمای منست فرخی یزدی

 

گلرنگ شد در و دشت ، از اشکباری ما
چون غیر خون نبارد ، ابر بهاری ما
با صد هزار دیده ، چشم چمن ندیده
در گلستان گیتی ، مرغی به خواری ما
بی خانمان و مسکین ، بد بخت و زار و غمگین
خوب اعتبار دارد ، بی اعتباری ما
این پرده ها اگر شد ، چون سینه پاره دانی
دل پرده پرده خون است ، از پرده داری ما
یکدسته منفعت جو ، با مشتی اهرمن خو
با هم قرار دادند ، بر بی قراری ما
گوش سخن شنو نیست ، روی زمین و گر نه
تا آسمان رسیده است ، گلبانگ زاری ما
بی مهر روی آن مه ، شب تا سحر نشد کم
اختر شماری دل ، شب زنده داری ما
بس در مقام جانان ، چون بنده جان فشاندیم
در عشق شد مسلم ، پروردگاری ما
ازفر فقر دادیم ، فرمان به باد و آتش
اسباب آبرو شد ، این خاکساری ما
در این دیار باری ، ای کاش بود یاری
کز روی غمگساری ، آید به یاری ما فرخی یزدی

 

باغی که در آن آب هوا روشن نیست
هرگز گل یکرنگ در آن گلشن نیست
هر دوست که راستگوی و یکرو نبود
در عالم دوستی کم از دشمن نیست  فرخی یزدی

 

هرمملکتی در این جهان آباد است
آبادیش از پرتو عدل و داد است
کمتر شود از حادثه ویران و خراب
هر مملکتی که بیشتر آزاد است  فرخی یزدی

 

زندگانی گر مرا عمری هرسان کرد و رفت
مشکل ما را بمردن خوب آسان کرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یکباره ویران کرد و رفت
جانشین جم نشد اهریمن از جادوگری
چند روزی تکیه بر تخت سلیمان کرد و رفت
پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت
روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت
وانکرد از کار دل چون ع‍‍‍قده باد مشکبوی
گردشی در چین آن زلف پریشان کرد و رفت
پیش از اینها در مسلمانی خدائی داشتم
بت پرستم آن نگار نامسلمان کرد و رفت
با رمیدنهای وحشی آمد آن رعنا غزال
فرخی را با غزل سازی غزلخوان کرد و رفت فرخی یزدی

گلچین تکبیتهای صائب تبریزی

گر محتسب شکست خم میفروش را
دست دعای باده پرستان شکسته نیست صائب تبریزی

 

از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی قبله را خبری از اشاره نیست صائب تبریزی

 

حضور خاطر اگر در نماز معتبرست
امید ما به نماز نکرده بیشترست صائب تبریزی

 

از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم صائب تبریزی

 

ای گل شوخ که مغرور بهاران شده‌ای
خبرت نیست که در پی چه خزانی داری صائب تبریزی

 

دلم به پاکی دامان غنچه می‌لرزد
که بلبلان همه مستند و باغبان تنها صائب تبریزی

 

تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد صائب تبریزی

 

شاه و گدا به دیدهٔ دریادلان یکی است
پوشیده است پست و بلند زمین در آب صائب تبریزی

 


آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع
کاش در زندگی از خاک مرا بر می‌داشت صائب تبریزی

 

طومار زندگی را، طی می‌کند به یک شب
از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی صائب تبریزی

 

 نیست پروا تلخکامان را ز تلخی های عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است صائب تبریزی

 

عیش امروز علاج غم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح  صائب تبریزی