وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز


من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز

که انعطاف تو، یکسان نشسته در هر چیز

 

تفاهمی است میان من و تو و گل سرخ

رفاقتی است میان من و تو و پاییز

 

به فصل فصل تو معتادم ای مخدر من

به جوی تشنه ی رگ های من بریز بریز

 

نه آب و خاک، که آتش، که باد می داند

چه صادقانه تو با من نشسته ای-من نیز

 

اسیر سحر کلام توام، بگو بنشین

مطیع برق پیام توام، بگو برخیز

 

مرا به وسعت پروازت ای پرنده مخوان

که وا نمی شود این قفل با کلید گریز

 

محمدعلی بهمنی

آنـقـدر دیـر آمـدی تا عـاقـبـت پـایـیــز شـد

آنـقـدر دیـر آمـدی تا عـاقـبـت پـایـیــز شـد
کاسـه ی صبـرم از این دیـر آمدن لبریـز شد

تیـر دیوانـه شـد و مـرداد هم از شهـر رفـت
از غمـت شـهـریــور بیچـاره حلـق آویـز شـد

مـهـر بـا بی مـهـری و نامهـربـانـی میـرسـد
مـهـربـانـی در نـبـودت انـدک و نـاچـیـز شـد

بی تـو یک پاییـز ابرم، نم نم باران کجاست؟
بی تو حتـی فکـر بـاران هـم خیـال انگیـز شـد

کاش میشـد رفت و گم شد در دل پاییـز سرد
بـوی بـاران را تـنفـس کرد و عـطر آمیـز شـد

آمـدی جـانــم بـه قـربـانــت ولـی حـالا چـرا؟
آنـقـدر دیـر آمـدی تـا عاقـبـت #پـایـیــز شـد...

 

فرهاد شریفی

پریشان تو ام هرچند می دانم نمی دانی

پریشان تو ام هرچند می دانم نمی دانی
چه حالی دارد ای گیسوکمند من پریشانی

سرانجام دل شوریده ام را می توان فهمید
از آن چشمان مست و تیغ های ناب زنجانی

من از اول اسیر بوسه و آغوش بودم، آه
خصوصا بوسه ی شیرین شورانگیز پنهانی

زبان عشق اگر مردم بلد بودند می دیدند
که چشمان تو استادند، استاد غزل خوانی

غزل عمری بدهکار اداهای تو خواهد بود
جنون مرهون من، این تازه مجنون خیابانی

چه در جان و دل زاهد گذشت از گردش چشمت
که می شد خواند از چشمش:"خداحافظ مسلمانی"

نه من تنها مقیم معبد عشق تو ام، پیداست
تمام شهر هم ذکر تو می گویند پنهانی

اگرچه سینه چاکان غم عشق تو بسیارند
یکی شان من نخواهد شد خودت هم خوب می دانی

"کمال الدین علاءالدینی شورمستی"

هیچکس حاضـر نشد این قصـه را باور کند


هیچکس حاضـر نشد این قصـه را باور کند
جای من باشد، دو روز از زندگی را سر کند

در مسـیـر بـاد پـایـیـزی شکفـتـم! لاجـرم
میـرسد از راه تا این غـنـچـه را پـرپـر کنـد

تـک درختـی بـودم و هر کاروانـی که رسید
خـستـگـی آورد بـلـکـه در کـنــارم در کـنـد

بـارگــاهـی در مـیـان مـردمـی غـم پــرورم
هرکسی آمـد، فقـط آمد که چشمـی تـر کند

عـشـق لازم بـود، امـا دیـر فـهـمـیـدم هـوا
مـی تـوانـد آتـشـی را بـاز شعـلـه ور کـنـد

می کشـم در آینـه خود را در آغوش خودم
می تواند این هـم آغوشی مـرا بهتـر کنـد؟!


"پـیـمــان بـرنــا"

ای آنـــکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟

ای آنـــکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟
بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟


در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریــــزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟


محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت
آوار غمت بـــر ســــرم افتـــاد ، کجایی ؟


آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نــدارم
در راه تــو دادم همه بـر بــــاد ، کجایی ؟


اینجا چه کنـــم ؟ ازکه بگیـــرم خبرت را ؟
از دست تــو و ناز تـو فریـــاد ، کجایی ؟


دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی ؟

پریناز جهانگیر

در شهر عشق رسم وفا نیست، بگذریم

در شهر عشق رسم وفا نیست، بگذریم

یارای گفتن گله‌ها نیست، بگذریم

 

دردیست در دلم که دوایش نگاه توست

دردا که درد هست و دوا نیست، بگذریم

 

گفتی رقیب با من تنها مگر کجاست؟

گفتم رقیب با تو کجا نیست؟ بگذریم...

 

ابری که می‌گذشت به آهنگ گریه گفت:

دنیا مکان «ماندن» ما نیست، «بگذریم»

 

هرچند دشمنم شده‌ای دوست دارمت

بر دوستان گلایه روا نیست، بگذریم

 

سجاد سامانی

خسته ام بعد تو از این همه شب بیداری

خسته ام بعد تو از این همه شب بیداری
دم به دم یاد تو و درد و غم و بیداری
 
برو هر جا بنشین پشت سرم حرف بزن
این چنین نیست ولی رسم امانت داری
 
قهوه ی تلخ رقیبان که مرا خواهد کشت
سهم من از تو شد این رسم بد قاجاری
 
دل من خواست که یک بار دگر برگردی
دیگر از جانب من نیست ولی اصراری
 
همه گفتند که تو خنده کنان می رفتی
خسته ام از تو و این ماضی استمراری
 
 
محمد شیخی

هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی

هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی
دیرتر سر میزنی و بی وفا تر می شوی

هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می شوی

من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار
سبزتر می بالی و بالا بلاتر می شوی

مثل بیدی زلف ها را ریختی بر شانه ها
گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می شوی

عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا دوسیب
می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می شوی

یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار
یا به دیدار من ابری نیا... تر میشوی

حامد عسکری

به رسم صبر ، باید مَرد آهش را نگه دارد


به رسم صبر ، باید مَرد آهش را نگه دارد

اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد

 

پریشان است گیسویی در این باد و پریشان‌تر

مسلمانی که می‌خواهد نگاهش را نگه دارد

 

عصای دست من عشق است، عقل سنـگدل بـگذار

که این دیوانه تنها تکیه‌گاهش را نگه دارد

 

به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم

خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد

 

دلم را چشم‌هایش تیرباران کرد ، تسلیمم

بگویید آن کمان‌ابرو سپاهش را نگه دارد

 

 

سجّاد سامانی

بی وفایــی پیش چشم این اهالی خوب نیست


بی وفایــی پیش چشم این اهالی خوب نیست

التماست می کنم این بی خیالی خوب نیست

 

خنده های رفتنت در کوچـــه ها ویــران گرند

گریه های ماندنم در این حوالی خوب نیست

 

مادرم می گفت:شاید یک غروبی آمدی

انتظار سرنوشت احتمالی خوب نیست

 

بی  تو  مشغــول تمـــام ِ خاطرات رفته ام

ای تمام هستی ام خوداشتغالی خوب نیست

 

کـــــوزه ای هستم کـــه با درد ترک خو کرده ام

جابه جایی های این ظرف سفالی خوب نیست

 

چون  رمیدن های  آهـــو  نازهایت  جالب است

دشت چشمم را نکن حالی به حالی خوب نیست

 

بعد از این حال من و این کوچــه و این باغ گل

از نبودت  مثل این  گلهای قالی  خوب نیست

 

 

ابوالقاسم خورشیدی

چه دردی بیشتر از این که دردم را نمیدانی


چه دردی بیشتر از این که دردم را نمیدانی
به چشمم خیره میگردی ولی غم را نمیخوانی

چه باشی یا نباشی من برایت آرزو کردم
چه دردی بیشتر از این که این ها را نمی دانی

برایم روز روشن بود میدانستم از اول
که میاید چنین روزی که میگوئی نمیمانی

برای من که بعد از تو ندارم شاخه ی سبزی
چه فرقی میکند دیگر هوای صاف و بارانی

شبیه موریانه،خاطرت در ذهن می ماند
که میپوسد مرا کم کم به آرامی و پنهانی

دل آئینه ام حتی اگر کوهی شود آخر
به سنگی،خرد می گردد به یک لحظه به آسانی

چه میدانی؟تمام پیکرم چون شمع می سوزد
که امشب در دلم برپاست یک شام غریبانی

شاعر:رضا خادمه مولوی

می کشم بر شانه هایم غربت ِاندوه را


می کشم بر شانه هایم غربت ِاندوه را

غربتِ اندوهِ بی مانند ِهمچون کوه را

 

شانه هایم زیر این بیداد کم می آورند

کاش می شد کوه باشم این غم ِ بشکوه را

 

کاش دست مهربانی می زدود از روی لطف

لایه لایه دردهایِ مبهم ِانبوه را

 

کاشکی دریادلی با ما روایت کرده بود

درد های بی شمار ِشاعری نستوه را

 

دردهایی چون خوره خونِ غزل را می خورّد

کاش می شد باز گویم دردهای روح را …!

 

 

یدالله گودرزی

جایی نرو ! بچرخ فقط در مدار من !

جایی نرو ! بچرخ فقط در مدار من !
ای ماه …! ای ستاره ی دنباله دار من

باید جهان و نظم قدیمش عوض شود
هر کار می کنم که تو باشی کنار من

دادم عنان زندگی ام را به عشق تو
از اختیار عقل گذشته است کار من

چون سنگ کوچکی ته یک رودخانه ام
اینگونه است در غم تو روزگار من

حالا بیا و مثل نسیمی عبور کن
از گیسوان مضطرب بی قرار من

حالابیا و ساده ترین حرف را بزن
پایان بده به سخت ترین انتظار من …!!


شیرین خسروی

دلم وا مانده در کاری که فکرش را نمی کردم

دلم وا مانده در کاری که فکرش را نمی کردم
سرم خورده به دیواری که فکرش را نمی کردم

مدارجبر هستی را فقط بیهوده می گردم
اسیرم کرده تکراری که فکرش را نمی کردم

خرابم می کند با اخم وبا لبخند می سازد
دلم را برده معماری که فکرش را نمی کردم

زمین را مثل اسکندربه حکم عشق او گشتم
شدم سرباز بیماری که فکرش را نمی کردم

ولی هرنقطه ای رفتم شعاع درد دورم زد
به دستش داشت پرگاری که فکرش رانمی کردم

به هر دستی که دور گردنم افتاد دل بستم
مرا زد عاقبت ماری که فکرش را نمی کردم .........


مرتضی خدمتی

بزن باران درین بستر که همراهِ تو می بارم

بزن باران درین بستر که همراهِ تو می بارم

میانِ عقل و احساسم زلالِ اشک می کارم

 

بزن باران به رگ برگِ صدای خیسِ احساسم

بدونِ چتر می خواهم کنارت گام بردارم

 

برقصان با ترنّم اشک را در قابِ چشمانم

که دردی از غمِ دوری درونِ سینه ام دارم

 

نمی خواهد ببیند عقل ، پابندِ کسی هستم

دلم زورش نمی چربد نشسته پشتِ افکارم

 

نمی دانم کجای کار می لنگد ... پریشانم

برای گفتگو با عقل خود تا صبح بیدارم

 

بیا باران بزن آهسته تر بر عشق ِبی جانم

که جای سنگ ، قلبم را کمی دلتنگ پندارم

 

شدم عاقل ترین عاشق ، ندانستی که ناچارم

به بازی در سکانسِ صحنه ی آخر که بیزارم

 

صدای یک گلوله ماند و دیگر هیچ در یادم

درین بارانِ بی پایان به سوگِ عشق ... می بارم !

 

 

مهدی جابری

تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند

تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند
چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!

بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند

برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند

همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند

اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم!
برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند…

اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند

بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را …
که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند

حسین زحمتکش

من آرزوی تو کردم که بیشتر باشی

من آرزوی تو کردم که بیشتر باشی

برای این دل سردم تو بال و پر باشی

 

من از نبود تو تنها شدم ولی ای کاش

خدا کند که بیایی و بیشتر باشی

 

شب است و تازه شروع شراب و شیدایی

بیا که خاتمه ی این شب و سحر باشی

 

هوای کوی تو امشب هوای شیدایی است

چه میشود که ز غم های خود به در باشی

 

تو با قدم زدنت تازه عاشقم کردی

بمان که با قدمت سایه ای به سر باشی

 

به شاعری من این بس که سهم من شده ای

تو امدی که برای دلم سپر باشی

 

بیا که این دل من راه عاشقی دارد

خدا کند که تو هم در همین سفر باشی

 

 

علی_علی اکبری