وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

شبی آغوش روی ِ سایه ات وا کرده ای هرگز؟

شبی آغوش روی ِ سایه ات وا کرده ای هرگز؟

خودت را اینهمه دلتنگ معنا کرده ای هرگز؟

دلت کرده هوای ِ سالهای ِ دور ِ خوشبختی؟

دوباره کفشهای ِ کودکی پا کرده ای هرگز؟

پس از عمری سراغ از خود گرفتن ها از این و آن

خودت را از سفر برگشته پیدا کرده ای هرگز؟

شبیه ِ خود کسی را دیده ای در چارچوب ِ در؟

خودت را تنگ در آغوش ِ خود جا کرده ای هرگز؟

خوشآمد گفته ای با ذوق و لرزیده دلت از شوق؟

بفرمـــا تو و هی این پا و آن پا کرده ای هرگز؟

اتاقی دنج ِ تنهایی، چه خوشحالم که اینجایی

میان ِ گریه هایت جشن برپا کرده ای هرگز؟

تو هم مثل ِ منی انگار، تنها همدمت دیوار

گله از بی وفایی های ِ دنیا کرده ای هرگز؟

شماره داده ای وقت ِ خداحافظ ؟ به زیر لب    :

" بیا از این طرفها باز " نجوا کرده ای هرگز؟

به رسم ِ یادگاری، عاشقانه زیر ِ شعرت را

تو هم مانند ِ من با بغض امضا کرده ای هرگز؟

کنار ِ صندلی ِ خالی و یک زیر سیگاری

دو فنجان چای ِ یخ کرده تماشا کرده ای هرگز؟

شب است و باز باران پشت ِ شیشه ساز رفتن زد

خودت را بدرقه تا صبح ِ فردا کرده ای هرگز؟

 

 

شهراد میدرى

قرص ِ نانی توی گندم زار ؛ هی یادش بخیر

قرص ِ  نانی توی گندم زار ؛ هی یادش بخیر     !

پا برهنه  در دل ِ   نیزار  ؛  هی یادش بخیر !

 

تا پدر آید  به  منزل ،  بر درخت ِ   گردوکان

شاد  و شنگل تا  دم ِ دیدار ،  هی یادش بخیر!

 

وقت ِ  بازی  توی کوچه ،  تا  معلم می رسید

می پریدم  از  سر ِ  دیوار ؛ هی یادش بخیر !

 

” بی کلاه بیرون نرو سرد است؛ بچه با  توام “

مادر ِ  بیچاره  با اصرار ؛  هی یادش بخیر !

 

همکلاسیها   کنار  و  بازی ِ  “  الّک دو لک  “

زیر ِ رعد و تندر و رگبار ؛ هی یادش بخیر !

 

زیر ِ باران خیس ، اما شاد و خرّم در فرار !

جان ِ  تو  انگار نه  انگار ؛ هی یادش بخیر !

 

کاسه ِ  آشی  نصیبم  بود   ،   گاهی   با  تشَر

تا ز ِ  سرما می شدم بیمار ؛ هی یادش بخیر !

 

یک  پتو بر سر به وقت ِ خواب ، از ترس ِ پدر

چشمها  بسته  ولی  بیدار  ؛   هی یادش بخیر !

 

آرزو  دارم   بگیرد   باز   ،    این    پیراهنم

بوی باران ، عطر ِ شالیزار ؛ هی یادش بخیر !

 

سینه ها سرشار از لطف و صفا ، بی غلّ و غش

قلبها   بیگانه   با   زنگار ؛  هی  یادش بخیر !

 

پرسشی   هم   میزند   گاهی   تلنگر   بر   سرم

” کودکیها کی شوَد تکرار ؟! “  ؛ هی یادش بخیر!

 

مازیار نظری

بین گیسوی تو هم گل های شب بو لازم است؟ !

بین گیسوی تو هم گل های شب بو لازم است؟    !

 تـــوی دستان تو هــم آیا النگـو لازم است؟    !

 

 تا شود توصیف چشم و گونــه و لب های تو

 باغـــی از بـادام و سیب و آلبالـو لازم است

 

 بــس ظریفی نووک انگشتم خراش ات میدهد

 تــا کنــــم لمس تن نازت پر قــو لازم است

 

 چشم زن های عرب هم مثل چشمان تو نیست

 در رقابت بـا نگـــاهت چشمِ آهــو لازم است

 

 شاعرک ها طبع شان لال است از توصیف تـو

 بَهرِ تــو صـد "منزوی"ْ مردِ غزلگو لازم است

 

 تُرْش رویــی هم بکن شیرین عسل بانوی من

  گـــاه گـــاهی قاطی فالوده لیمو لازم است

.

کنعان محمدی

همه جا هستم و در حال تماشای توام

همه جا هستم و در حال تماشای توام

من تماشاگر نامریی دنیای توام

 

نگرانم که شبی در پی من گم بشوی

چون مه آلودترین قسمت رویای توام

 

تو نوازنده ی یک قطعه ی غمگینی و من

مثل یک نت نگران شب اجرای توام

 

روی سن رفتی و کم کم نفست بند آمد

مثل اکسیژنم اطراف نفس های توام

 

بین جمعیت کنسرت مرا پیدا کن

همه جا هستم و در حال تماشای توام

 

 

بابک سلیم ساسانی

تو رفتی و همه ی باغ از تو خالی ماند

 تو رفتی و همه ی باغ از تو خالی ماند

نشانه های قدومت به روی قالی ماند

 

وَ بعد از آن ، من ِ  آشفته ماندم و یک دل

دلی که بی تو هدر رفت و آن حوالی ماند

 

بدون تو به کدامین جهات خیره شوم ؟

بدون تو نه جنوبی و نه شمالی ماند

 

تمام سهم ِ من از آن وداع آخر بــود :

« چرا ؟ » ، « چگونه ؟ » ؛ که از جمله ی سؤالی ماند

 

خدا کند برساند خبر به گوشت باد

که بعد ِ رفتن تو ، باغ در چه حالی ماند !!!

 

حنظله ربانی

چه زیبا میشوی وقتی چنین در باد میرقصی

چه زیبا میشوی وقتی چنین در باد میرقصی

چه زیباتر که وقتی نیستی در یاد میرقصی

 

من اینجا خشت خشتم آیه های تلخ ویرانیست

سرت خوش باد بانو که هنوز آباد میرقصی

 

تو برمیخیزی از خاکستر خاموش من روزی

و بغض سالیان کهنه را فریاد میرقصی

 

هجوم بی امان تلخکامیهای دنیا را

چه شیرین با دل درمانده فرهاد میرقصی

 

تو را از پشت دیوار ستبر درد میبینم

رها از پیله تنهاییت آزاد میرقصی

 

تماشاییترین درس دبستان منی وقتی

که بابا را چنین جان داد تا نان داد میرقصی

 

تناقض در نگاه ما همیشه حرف اول بود

من از بیداد میسوزم ، و تو بیداد میرقصی

 

 

خلیل فاطمی

چه بگویم؟ نگفته هم پیداست

چه بگویم؟ نگفته هم پیداست

غم این دل مگر یکی و دو تاست؟

 

به همم ریخته ست گیسویی

به همم ریخته ست مدتهاست

 

هم به هم ریخته ست هم موزون

اختیارات شاعری خداست

 

در کش و قوس بوسه و پرهیز

کارمان کار ساحل و دریاست

 

نیست مستور آن که بد مست است

چشم تو این میانه استثناست

 

خاطرت جمع من پریشانم

من حواسم هنوز پرت هواست

 

از پریشانی اش پشیمان نیست

دل شیدای ما از آن دلهاست !

 

هر کجا میروی دلم با توست

هر کجا میروم غمت آنجاست

 

عشق سوغات باغهای بهشت

عشق میراث آدم و حواست

 

 

محمد مهدی سیار

هر چند چشمت با نگاهم مهربان نیست

هر چند چشمت با نگاهم مهربان نیست

چشمم به دنبال ِ نگاه ِ این و آن نیست

چندیست حالم را نمی پُرسی و دانم

لطفت به من حتّی به قدر ِ دیگران نیست

در سر اگر باشد هوای دختر ِ خان

هرگز رعیّت زاده را ترسی ز خان نیست

با من غریبی می کنی و سر گِرانی

در پیش ِ نا اهلان ولی نازت گِران نیست

فکر ِ سرت را خواندم از نوع ِ نگاهت

لطفا مودّب باش ، این طرز ِ بیان نیست

دل پیش ِ شاعر حُرمتی دارد وگرنه

شاعر برای دل ربودن ناتوان نیست !

هرگز ” خداحافظ “ نگو وقت ِ جدایی

چشمم حریف ِ گریه های بی امان نیست

حال ِ دلم ، حال ِ پلنگی مست و وحشیست

افسوس ماهی بر زمین و آسمان نیست !

مازیار نظری

به تو گفتم که در این دور شدن ناچاری؟

به تو گفتم که در این دور شدن ناچاری؟

سربه تایید تکان دادی و گفتی آری    !

 

(عین مرگ است اگر بی تو بخواهد برود

او که از جان خودت دوست ترش می داری    )

 

ای که نزدیک تری از من دلتنگ به من

بین ما نیست به جز فاصله ای اجباری


من عروس توام ای از من و آغوشم دور

خطبه را گریه ی من می کند امشب جاری


زندگی چیست به جز خاطره ای افسرده

زندگی چیست به جز رنج و غمی تکراری


گله ای نیست به تنهایی خود دل بستم

به -غزل گریه- ی هر روز..به شب بیداری


روی دیوار دلم سایه ای از قامت توست

مثل تنهایی من قد بلندی داری ...

 

 

سیده تکتم حسینی

زمین شناسِ حقیری تو را رصد می کرد

زمین شناسِ حقیری تو را رصد می کرد

به تو، ستاره ی خوبم نگاه بد می کرد

 

کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم

کسی که محو تو می شد، مرا لگد می کرد

 

تو ماه بودی و بوسیدنت، نمی دانی

چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد

 

بگو به ساحل چشم ات که من نرفته، چطور؟

به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد می کرد

 

چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند

چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد

 

کنون کشیده کنار و نشسته در حجله

کسی که راه شما را همیشه سد می کرد

 

 

کاظم بهمنی

پیراهن تو بر تنِ این شعر گشاد است

پیراهن تو بر تنِ این شعر گشاد است

در وصف تن ات شاعر ناکام زیاد است


در حسرت فتح ات، قلمِ شاعر و نقاش

زیباییِ تو، کار به دست همه داده ست!

 

شاید قلم فرشچیان معجزه ای کرد

«بازار هنر» چند صباحی ست کساد است!

 

جز خنده، سزاوار برای دهنت نیست

نقاشیِ رنگِ لبت این قدر که شاد است

 

یک کار فقط روسری ات دارد و آن هم

بر هم زدن دائم آرامش باد است!

 

من شاعرم و در پی مضمون جدیدم

هر کار کنی پشت سرت حرف زیاد است!

 

 

 

"محمد حسین ملکیان"

من سزاوارم به نفرین، هر چه می خواهی بگو

من سزاوارم به نفرین، هر چه می خواهی بگو

از تو نفرین است شیرین، هر چه می خوای بگو



خسته ای و هیچ کس گوشش بدهکار تو نیست

گوش من با توست، بنشین! هر چه می خواهی بگو



آینه همراز خوبی نیست، پنهانی بخند

دور از چشم سخن چین هر چه می خواهی بگو



با تو باشم طعم غم هایم چه فرقی می کند؟

حرف های تلخ و شیرین هر چه می خواهی بگو



دین و دنیا را به شوق حرف هایت باختم

حال با این قلب بی دین هر چه می خواهی بگو!

 

 

"على مردانى"

کاش می شد که عمر این شب ها ، مثل موهای مشکی ات کوتاه

کاش می شد که عمر این شب ها ، مثل موهای مشکی ات کوتاه

به خودم وعده می دهم که برو! ته این جاده می رسد تا ماه!


بیست سال است یک نفر دارد، در دلم انتظار میکارد

بیست سال است دوستت دارم، از همان عصر دوم دی ماه


که خدا آفرید دستم را بسپارد به دست های خودت

بسپارد به دست های کسی ? که ندارد از عاشقی اکراه


شاید از ازدحام دلتنگی ست ،هر کجا می روم همانجایی

لب ساحل...کرانه های خلیج...کوچه پس کوچه های کرمانشاه


چندروزی ست با خیالاتم ، خواب تاریخ را به هم زده ام

آه چیزی نمانده کشته شوم مخفیانه به دست نادرشاه


تب؟ ندارم نه! حال من خوب است . باخودم حرف می زنم؟ شاید!

بهتر از این نمی شود حال شاعری که بریده نیمه ی راه


شعر با من بگو مگو دارد ، زندگی بچگانه لج کرده!

نیستی و بهانه گیر شدم ... نیستی و بدون یک همراه


دوست دارم که با خودم باشم ، دوست دارم به خانه برگردم

چندروزی بدون مردم شهر ، فارغ ازهای و هوی دانشگاه


باخودم حرف می زنم، شاید راه کوتاه تر شود قدری

که به آخر نمی رسد این راه... نه! به آخر نمی رسد این راه!





" رویا باقری"

دلبری کردنت ای یار دل آزار کم است

دلبری کردنت ای یار دل آزار کم است 

دوستت دارم و این جمله چه بسیار کم است !

 

نعره از عمق دل و جان بزند آهویی

که شود یک شبه در دام گرفتار کم است

 

کشته ی عشق زیاد است ولی اینگونه

جان به جان دادن ما پیش تو یکبار کم است

 

تیغ بر دست ودل ما زدنت نیست ، غمی

که در این دوره زمانه گل بی خار کم است .

 

از دل چاه مکش یوسف ما را بیرون

گرگ در شهر زیاد است و خریدار کم است

 

فکر کن پنجره ای رو به هوایی تازه

دردل تیره وبی رونق انبار کم است

 

زندگی رنگ غبار است و فراموشی ، گر

قاب عکس من و تو سینه ی دیوار کم است

 

 

سید مهدی نژاد هاشمی

اگر چـه شک عجیبی به «داشتن» دارم

اگر چـه شک عجیبی به «داشتن» دارم

سعادتی ست تو را داشتن که من دارم    !

 

کنار من بِنِشین و بگو چه چاره کنم؟

 برای غربت تلخــی که در وطن دارم؟

 

بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری

 برای این همه زخمـــی کـه در بدن دارم؟

 

مرا بــه خود بفشار و ببین بــه جای بدن

 چه آتشی ست؟ که در زیر پیرهن دارم؟

 

به رغم دیدن آرامش تو کم نشده

 ارادتــی کــه به آرامش کفن دارم

 

مرا که وقت غروبم رسیده بدرقه کن

 اگرچه با تو امیدی به سر زدن دارم   !!

 

غلامرضا طریقی

ترمه پوش نازک اندامی که هر شب مست بود

ترمه پوش نازک اندامی که هر شب مست بود

آبی چشمان او با آسمان همدست بود

 

میخرامید از میان کوچه ها بی واهمه  

نسخه ویرانیم بر دامنش پیوست بود

 

او رها چون بادهای هرزه میرقصیـــــد و دل

در خم گیسوی نستعلیقی اش پابست بود

 

شور شیدایی تمام شهر را پر کرده بود

رهگذارش دیده تا میدید پا و دست بود

 

گرچه دل دادم ولی دیوانه تر میخواستم

او که تلفیقی ز هرچه خوب و زیبا هست،بود

 

یک شبی رفت و مرا با خاطراتم جا گذاشت

لیک میدانم که عشقش "ارتفاعی پست "بود

 

 

خلیل فاطمی

آن روزها نام مرا حتا نمی دانست

آن روزها نام مرا حتا نمی دانست

من عاشقش بودم ولی گویا نمی دانست

 

من مشت خود را باز کردم خط به خط خواندم

انگار او چیزی از این خط ها نمی دانست

 

با خود کلنجار عجیبی داشتم آیا

از عشق می دانست چیزی یا نمی دانست؟

 

هی خواب می دیدم که در گرداب گیسویم

اما کسی تعبیر رؤیا را نمی دانست

 

رمال هم از آینه چیزی نمی فهمید

از سرنوشتم نقطه ای حتا نمی دانست

 

من تاجر ابریشم موهای او بودم

سرگشته اش بودم ولی دیبا نمی دانست

 

یک شب برایش تا سحر “گلپونه ها” خواندم

تنها به لبخندی مرا دیوانه می دانست

 

فردای آن شب رفت فهمیدم که معنای

 “من مانده ام تنهای تنها” را نمی دانست .

.

 

بهروز آورزمان

از اوج افتادم افتادم و این اقبال من بود

از اوج افتادم افتادم و این اقبال من بود
باری که از دوشم گرفتی بال من بود



راحت پی این رفت و آسان سهم آن شد
چشمی که می گفتی فقط دنبال من بود



حالا که برای دیگران چتری بزرگ است
دستی که دور شانه هایم شال من بود



ای دیگران دلخوش به این دولت نباشید
تختی که بر انید اول مال من بود



عید و عزای من به دست دیگران است
رفتی و این هم عیدی امسال من بود

 

"علیرضا بدیع"

گاهی چه بی گناه ، دلت پیر میشود

گاهی چه بی گناه ، دلت پیر میشود
اینجا همان دمی است که زود دیر میشود

گاهی به رغم تشنگی عشق ، عاقبت
با حسرتی فقط ، عطشت سیر میشود

گاهی همان دو چشم که رامت نموده بود
بی رحم چون کمان کمانگیر میشود

گاهی همان گلی که به دل پروراندیش
خارش به سینه ات چه نفس گیر میشود

گاهی که آرزوست بغل سازیش به مهر
تنها سراب اوست که تصویر میشود

گاهی نیایشت که فقط بهر وصل بود
چون نیست قسمتت ، به دلت تیر میشود

گاهی صدای بارش باران که دلربا ست
با چتر تک سواره چه دلگیر میشود

گاهی که ضرب و جمع به راهی نمی رسد
من کم شوم ز یار ، چه تفسیر میشود

گاهی مسیر عشق ، ز پیکار عقل و دل
از تیزی و خطر ، چو شمشیر میشود

گاهی که منطقت ندهد پاسخت به دل
باید نشست و دید ، چه تقدیر میشود . . .

 

محمد علی نجفی زاده

جـدال عـقـل و دل هـمـواره در مـن مـاجــرا دارد

جـدال عـقـل و دل هـمـواره در مـن مـاجــرا دارد
شـبـیـه سـرزمـیـنــی کـه دو تـا فـرمـانــروا دارد

شـبیـه سـرزمـیـنـی که یـکـی در آن بـه پـا خـیـزد
یـکـی در مـن شـبــیـــه تــو خـیـــال کـودتــا دارد

منِ دل مـرده و عـشـق تـو شایـد منطـقـی باشـد
گـل نـیـلـوفـــر اغـلــب در دل مــرداب جــا دارد

تو دلگرمی ولی همپـا و همدستی نخواهد داشت
کسـی که قصـد مانـدن با من بی دسـت و پـا دارد

خودم را صرف فعل خواستن کردم ولی عمری ست
تــوانــسـتــن بــرایــم مــعـنــی نــا آشــنـــا دارد

زیـاد است انـتـظـار مـعـجـزه از مـن کـه فـرتـوتـم
پیمبـر نیسـت هر پیـری که در دستش عـصـا دارد...


"جــواد مـنـفــرد"

تمامِ خانه، پیچِ کوچه ها، طولِ خیابان را ...

تمامِ خانه، پیچِ کوچه ها، طولِ خیابان را    ...

به یادت کوه ها و دشت ها را و بیابان را    ...

 

برایِ دیدنِ چشمت، دلم تنگ است و دنیا تنگ

شبیهِ برّه ای کوچک که گُم کرده ست چوپان را

 

خدا با دیدنِ چشمانِ اشک آلودِ من امروز    -

برایِ حسِ همدردی فرستاده ست باران را

 

نه آغوشی، نه حتی پاسخِ گرمِ سلامم...، آه

چگونه حس نباید کرد سرمایِ زمستان را؟!*

 

تو وقتی می رسی که فرصتِ لب باز کردن نیست

و در خود می کُشم من آرزوهایِ فراوان را

 

نگاهم می کنی؛ چون کوه، سَرسختم ولی چشمم-

گواهی می دهد آرامشِ ماقبلِ توفان را!

 

میانِ خانه عطرِآشنایی دور پیچیده

و باد آورده از آغوشِ سبزت بویِ ریحان را

 

و من که عاشقِ سرسبزی و کوه و دَر و دشتم-

ندیدم بی تو مدت هاست گل ها را، گیاهان را

 

من از آدابِ مهمانداری ات چیزی نمی دانم

ولی در شهرِ من رسم است، می بوسند مهمان را

 

میانِ بازوانت خلوتِ امنی فراهم کن

برایم فاش کن آن عشقِ پنهان در گریبان را

 

تو بینِ خواب هایم با پرستو کوچ خواهی کرد

و من از صبح تا شب، یکّه و تنها کلاغان را...!!

.

 

فاطمه سلیمان پور