بـغـض دارے؟
آروم نـیستے؟
دلت بـــراش تـــنــگـــــ شده…
حــــوصله هـیـچـکسو نــــداری؟!
حالا،
یــاد لحظه اے بیفت کـه؛ اون هــمه ے بے قــــراریے هــاے تــــو رو دیــــــد،
امـــــــا
چـشمـاشـو بست و رفــت...
ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕـــﺮ …
ﻫﻮﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ
ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕــــﺮ …
و ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ !
حالا که فرقی نمی کند کنارت ایستاده باشم یا نه ،
بگذار همه چیز را از وسط قیچی کنم!
تا تو در نیمی باشی و من در نیمی دیگر …
راستی !
با دستی که روی شانه ات جا گذاشته ام چه می کنی؟!
بوی فراموشی گرفته ام ، رنگ تنهایی
دلشکستگی ، بغض و خاموشی چیزی نیست
گمانم تاریخ مصرفم گذشته است . . .
اگر میبینی هنوز تنهام !
بخاطر عشق تو نیست ….
من فقط میترسم ؛
میترسم همه مثل تو باشند..
چقدر دوست دارم با خیال راحت …
یک نفس عمیق بکشم …
نفسی که پر باشد …
از بوی آرامش وجود تو …
گاهـی حجم دلتنگی هایم
آن قدر زیاد میشود
که دنیا
با تمام وسعتش
برایم تنگ میشود ...
... دلتنگم...
دلتنگ کسی که
گردش روزگارش به من که رسید
از حرکت ایستاد...
دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید...
دلتنگ خودم...
خودی که مدتهاست گم کـرده ام ...
شازده کوچولو پرسید:
غمگین تر از اینکه بیایی و کسی از اومدنت
خوشحال نشه چیه ؟
روباه گفت :
بری و کسی متوجه رفتنت نشه ...
دیگر نمی خواهم بگیری دست سردم را
حتی نمی خواهم ببینی روی زردم را
آرام در فریاد خود مصلوب می مانم
خودآرزو کردم خروج و دین طردم را
ازاین سکوت و گوشه گیری خرده می گیری
حتما فراموشت شده هرکار کردم را
تو می کشی بیرون تمام مهره هایت را
می بازم وتا می کنم من تخته نردم را
در من به پاشد محشری کوهی به راه افتاد
پیوست درهم سطح دریاهای دردم را
چون رفتنم حتمی شده بربادخواهم رفت
دیگر نمی بینی غبارم خاک و گردم را
زهرا حبیبی
تقصیر خودم نیست
تو را که می بینم
هر چه از بر کرده بودم ، از برم می رود
تو را که می بینم
همه ی واژه ها نا گفته می مانند
تا همیشه چیزی برای با خودم تکرار کردن داشته باشم!
همه ی اینها تقصیر حرارت حضور توست
سنگینی هرم حضور تو را
پاسخی جز سنگینی سکوتم نمی یابم
تقصیر خودم نیست که تو را که می بینم
چیزی برای گفتن ندارم...
مهدیه لطیفی
موهـاے سفیدے ڪہ لابلاے مـوهـایـماݧ
داریـم تـاواݧ حـرفهایـست ڪہ نمے تـوانـیم
بـزنیـم ولے بہ همہ مے گویـیم ارثیـسـت!اگـر
عقـل امـروزم را داشتـم ڪارهاےدیـروزم را
نمیڪردم ولے اگـرڪارهـاےدیـروزم را
نمےڪردم عقـل وتـجربه ےامروزم را
نداشتم!خوشبـختے یہ مشتے ازلحـظاتہ
یہ مشـت ازنقـطہ هاے ریـز،ڪہ وقتے
ڪنارهـم قـرارمے گیـرن،یہ خط رو
میـسازن بہ اسـم"زنـــــــــــــدگـــــــے"
همیشه در من
اندوهى بود
به جا مانده از حرف هایى
که نتوانسته بودم
تمامى آن ها را بر زبان بیاورم