وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

حکایت آن مرد را شنیده ای ؟؟

حکایت آن مرد را شنیده ای ؟؟

نزد روان پزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت گفت

دکتر گفت : به فلان سیرک برو ، آنجا دلقکی هست آنقدر می خنداندت تا غمت از یادت برودمرد لبخند تلخی زد و گفت

من همان دلقکم

زندگی زیباست دلخوری‌هایش زودگذر


زندگی زیباست
دلخوری‌هایش زودگذر
شادی‌هایش هم می‌گذرد.

آنچه باقی می‌ماند
کار نیکی است که شاید
گره‌ از کار کسی گشوده باشد
و دل غمگینی را تسلی داده باشد
جز این هیچ چیز نمی‌ماند

خدایا دستانم خالیست ..


خدایا دستانم خالیست ..
اما دلم قرصه!

چون تو هستے!
به تو توڪل میکنم و

اطمینان دارم به قدرتت
ڪه تنهایم نمیگذاری..

بیشتر از همیشه مراقبم باش!
روزم به نام توست یا حی یا قیوم...

هنوز زیباترین روزهایمان


هنوز
زیباترین روزهایمان
به گمانم نیامده است
هنوز
قشنگترین واژه ها را
برایت نگفته ام
هنوز
بکرترین سلیقه ها را
به پایت نریخته ام
تو” یعنی
شادی در هجوم بی امیدی
تو” یعنی
تعادل در بی قراریهای مدام
تو”
تفسیر تمام دوست داشتنهای دنیا هستی
زمان تو را کهنه نمی کند
هنوز تماشایت می کنم

آدم وقتے دستش


آدم وقتے دستش
بـہ جایے بند نیست سراغ آرزوها مے رود
آرزوهایش ڪـہ محال شد غرق مے شود در خاطراتش...!

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود


گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل میزند  

در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

وقتی که قلب خون شده بشکست می رود

اول اگرچه با سخن از عشق آمده     

آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

گاه یکسی نشسته که غوغا به پا کند

وقتی غبار معرکه بنشست می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد

آن دیگری همیشه به پیوست می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای

وقتی میان طایفه ای پست می رود

هرجند مضحک است و پر از خنده های تلخ                

بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست

تیریست بی نشانه که از شصت می رود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند

اما مسیر جاده به بن بست می رود

 

افشین یداللهی

ﺗــــــــــﻮ ﺧﻮﺩ ﺑﮕﻮ !!!

ﺗــــــــــﻮ ﺧﻮﺩ ﺑﮕﻮ !!!
ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ
ﻧﮕﺎﻫــــــــــــــــﺖ ﺭﺍ
ﺭﻭﯼ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﮔــــــــــــــــﺴﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ؟ .......
ﮐﻪ
ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ
ﺷﺐ ﻭﺭﻭﺯ ﺩﻟﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻟــــــــــــــﺮﺯﯾﺪﻥ ﺍﺳﺖ

روزگاری داشتیم و عشق بود و عشق...حالی داشت

روزگاری داشتیم و عشق بود و عشق...حالی داشت
بی خیالِ زندگی بودیم و او در سر خیالی داشت

با "اشارتِ نظر"* آرامشِ دنیای هم بودیم
نامه هامان گرچه گاهی از غمِ دوری ملالی داشت

در پناهِ گیسوانش دستمان بر گردنِ هم بود
خلوتِ ما در هجومِ برف و باران "چتر" و "شال"ی داشت

عشقِ "حافظ" بود و با "شاخ نباتش" زندگی می کرد
شعر با قندِ لب و چشم سیاهش خطّ و خالی داشت

شب که می آمد به خوابم گود می افتاد آغوشم
ماهِ من بر گونه اش وقتی که می خندید "چال"ی داشت

گوشه ای تا صبح حالِ "منزوی" را بغض می کردیم
بی هوا باران که می آمد برایم دستمالی داشت

"زندگی می گفت:باید زیست...باید زیست"*...اما آه...
آخرین آغوشمان در باد...بغضی داشت...حالی داشت...!

ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ ...

ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ

ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪﯼ،

ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ!

تو مرا میفهمی ....

تو مرا میفهمی ......... من تو را می خواهم
و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است
تو مرا میخوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم
و تو هم میدانی ............... تا ابد در دل من می مانی

حواسمون باشه دل آدما شیشه نیست که

حواسمون باشه دل آدما شیشه نیست که


روی اون « هــا » کنیم بعد با انگشت قلب بکشیم


بعد وایسیم آب شدنش رو تماشا کنیم و کیف کنیم !!!


رو شیشه نازک دل آدما اگه قلبی کشیدی


باید مردونه پاش وایستی …