می آیی؟
می آیی یک شب
رو به آسمان دراز بکشیم
تو ماه را رصد کنی
من چشمان ماهت را؟
می آیی؟
می آیی گم شویم میان تاریکی شب
تو ستاره ها را بشماری
من گیسوان کهکشانی ات را؟
راستی
وسط رویا هایمان خوابت نبرد؟
چشمان ماهت را که ببندی
من و ستاره ها
باهم
خانه خراب می شویم
اگر یک شب کنارش با دل آرام ننشینم
مسکن های عالم هم نخواهند داد تسکینم
به چشمان ضعیفم عاشقی خاصیتی داده است
که آنچه دیگران در او نمی بینند می بینم
نمی فهمند جز در تنگ ماهی های اقیانوس
که دور از چشم هایش من چرا اینقدر غمگینم
تو مثل دشتی از گل های حسرت مهربان هستی
کنار چشمه هایت عصرها بابونه می چینم
چه عصری می شود نان و پنیر و سبزی کوهی
من و تو ، عطر چایی ، بعد ......... بالینم
نمی خواهم به یادت باشم اما باز ... اما باز
نگاه آرزو مندم ... سر از خواب سنگینم
و حالا سال هاست
در گوشه ی تو می نشینم
و خیال گدایی می کنم
برای شعری که واژه هایش
این پرنده های کاغذی
در گلویم بال بال می زنند
واژه های تشنه ای که می رقصند
در ریتم آنچه می بینم