شازده کوچولو پرسید:
غمگین تر از اینکه بیایی و کسی از اومدنت
خوشحال نشه چیه ؟
روباه گفت :
بری و کسی متوجه رفتنت نشه ...
دیگر نمی خواهم بگیری دست سردم را
حتی نمی خواهم ببینی روی زردم را
آرام در فریاد خود مصلوب می مانم
خودآرزو کردم خروج و دین طردم را
ازاین سکوت و گوشه گیری خرده می گیری
حتما فراموشت شده هرکار کردم را
تو می کشی بیرون تمام مهره هایت را
می بازم وتا می کنم من تخته نردم را
در من به پاشد محشری کوهی به راه افتاد
پیوست درهم سطح دریاهای دردم را
چون رفتنم حتمی شده بربادخواهم رفت
دیگر نمی بینی غبارم خاک و گردم را
زهرا حبیبی
تقصیر خودم نیست
تو را که می بینم
هر چه از بر کرده بودم ، از برم می رود
تو را که می بینم
همه ی واژه ها نا گفته می مانند
تا همیشه چیزی برای با خودم تکرار کردن داشته باشم!
همه ی اینها تقصیر حرارت حضور توست
سنگینی هرم حضور تو را
پاسخی جز سنگینی سکوتم نمی یابم
تقصیر خودم نیست که تو را که می بینم
چیزی برای گفتن ندارم...
مهدیه لطیفی
موهـاے سفیدے ڪہ لابلاے مـوهـایـماݧ
داریـم تـاواݧ حـرفهایـست ڪہ نمے تـوانـیم
بـزنیـم ولے بہ همہ مے گویـیم ارثیـسـت!اگـر
عقـل امـروزم را داشتـم ڪارهاےدیـروزم را
نمیڪردم ولے اگـرڪارهـاےدیـروزم را
نمےڪردم عقـل وتـجربه ےامروزم را
نداشتم!خوشبـختے یہ مشتے ازلحـظاتہ
یہ مشـت ازنقـطہ هاے ریـز،ڪہ وقتے
ڪنارهـم قـرارمے گیـرن،یہ خط رو
میـسازن بہ اسـم"زنـــــــــــــدگـــــــے"
همیشه در من
اندوهى بود
به جا مانده از حرف هایى
که نتوانسته بودم
تمامى آن ها را بر زبان بیاورم
تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی
پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی
ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار
هشدار که آرامش ما را نخراشی
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی
با همـــه بی ســــرو سامانــیم
باز به دنــبال پـــــریـــشانــیم
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویـــران شدنی آنی ام
آمــده ام بلکه نــــگاهم کنـــی
عاشـــق آن لحظه ی توفانیم
دل خوش گرمای کسی نیستم
آمــــده ام تا تو بســـــوزانیم
آمــــده ام باعطـــش سال ها
تا تو کمی عشــــق بنوشانیم
ماهـی بــرگشته زدریا شــــدم
تا تو بگـــیری وبمیــــرانی ام
خوب ترین حادثه می دانم ات
خوب تـــرین حادثه می دانیم ؟
حرف بـــزن ابِر مرا باز کن
دیـــر زمانیست که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشنه یک صحبت طولانی ام....
محبوب دل من شو ....
میترسم
بگویم
دوست َت دارم
کسی بشنود و
چشمی شور باشد
نگفته در دهانم
یخ بزند
عاشقانه هایم
از سکوتم
امـــا
تو بخـــوان هــــمه را
نیلوفرثانی
صدایـــــــم میـــــزد گلــــــم
گلـی بـــــودم در باغچه دلــــش
امــــــا او باغبـــــان عاشقـی نبـــود
گاهـــی سر میــــزد و دل میـــبرد
سالـــــها بعد دانستــــــم که مـن تنــــها نبـــودم
او باغبــــــــان گـــل های زیــــادی بـــود...
تمام غم هایت را به جان میخرم
تو فـقـط صــــدای خنـــده هـایـــــت را
به کســــــی نــفــروش..!!!
زندگی جیــره مختصری است
مثل یــک چایــی
و کنــــارش عشــق است
مثل یک حبــه قنـــد
زنــدگی را با عشق نوش جان بایــد کرد...