پـاییــز زیبـاتر میشـود
به شــرطی ڪه به اندازه ی
تمــام بــرگ های پـاییـــزی
برای یڪدیگر آرزوی خـوب داشته باشیم
پاییزتون قشنگ..
تـو ، تڪرار نمیشوے
این مـنم ڪـہ دلبستـہ تر میشم
نـ؋ـسم شاید دلیل زندہ بودنم باشـہ
ولے بے شڪ تو تنها دلیل نـ؋ـس ڪشیدن منے ...
پرسه در کوی غزل بی تو عجب دلگیر است
دلم از رهگذرانش ، ز غروبش سیر است
امشب این کوچه ز تنهائی ی من می گوید
دل بیچاره که در وسوسه ات تسخیر است
بین اوزان و قوافی شده ام زندانی
فکرم هر ثانیه با قافیه ها درگیر است
من شبگرد غزل سوخته از خود نالم
که دلم در قفس خاطره ها زنجیر است
من و این کوچه ی بن بست ، تورا کم داریم
ترسم آن لحظه بیائی که جوانت ، پیر است
منم و عکس تو در قاب و نگاهی خسته
چشم من سوی لب بسته ی یک تصویر است
تو ثریای منی آمدنت شیرین است
من نگویم که چرا آمده ای و دیر است
شهریارم که بسی خون جگرها خوردم
چه بگویم که قلم ناطق بی تزویر است