حــالا کـه رفـته ای
از خـودم مــی پرسم
بــــاران
دیـگر بـرای چـه مـی بارد ...
((محمد شیرین زاده))
♥تــــ♥ـــو
هــــر روز
خـــــوب تــــر مے شــــوے . . .
و مــــن . . .
هــــر لحــظــه
عـــاشــــق تـــر . . .
ایـــن هــمه دوســت داشــتنــے بـــودنـــت . . .
دارد از ســـرم ، ســـر مــے رود . . .
خـــوب مــــــن ، ڪــمے آرام تـــر . . .
ڪــمے ڪنــدتـــر . . .
مهـــــربـان بـاش . . .
بگــــذار بــه پــایــــت بــرســــم . . . ♥♥♥
لطفا...
دلم را ببر!
هر جا خواستی
هر سمت خواست!
ببرش توی دل پاییز رهایش کن
طعم هوای دو نفره را بچشد!
ببرش وسط یک شعر
طعم بوسه را بفهمد!
ببرش زیر باران
بداند گم شدن یعنی چه!
لطفا دلم را ببر...
برش دار ببر زیر بید مجنون
روی رنگین کمان
دلم را ببر به اوج فیروزه ای آغوشت!
دل بردن که سخت نیست...
کافی ست
وقتی پشت شیشه بخار گرفته نشستم و
به شکل یک قلب تمیزش کردم
که راه رفتنت را ببینم
برایم دست تکان بدهی!
به همین سادگی!
عشق من....
لطفا زودتر دلم را ببر....
آنکه دائم نفسش حس تو را داشت منم
این چنین عشق تو در سینه نگهـــداشت منم.. .
آنکه در ناز فرو رفته و شاداب ، توئی
آنکه دل کاشت ولی دلهره برداشت منم....
دگر آنکه نگشود دفتر احساس ، توئی
آنکه رویای تو را خاطره پنداشت منم....
آنکه کافر به دل مومن من بود توئی
آنکه هر شعر تو را معجزه انگاشت منم.....
آنکه بر سینه ی من خنجر غم کوفت توئی
او که قامت به قد تیر بر افراشت منم.....
او که در باغ غزل گشت و خرامید توئی
او که یک بوته در این باغچه نگذاشت منم....
او که عاقل شد و راه خردش جست ، توئی
آن که در مزرعه اش بذر جنون کاشت منم ...
رفت و بعد از رفتنش آن شب چه بارانی گرفت
بوته ی یاس کنار نرده ها جانی گرفت
خواستم باران که بند آمد بدنبالش روم
باد و باران بس نبود انگار، طوفانی گرفت
لحظه ای با شمعدانی ها مدارا کرد و رفت
از من بی دین و ایمان، دین و ایمانی گرفت
رفتنش درد بزرگی بود و پشتم را شکست
از دو چشم عاشقم اشک فراوانی گرفت
خسته و تنها رهایم کرد با رنج و عذاب
جان من را جان جانانم به آسانی گرفت
عاقبت هرگز نفهمیدم گناه من چه بود
از من نفرین شده امّا چه تاوانی گرفت