دل نبند ...
بـہ آدمے ڪـہ
وقتے دورش شلوغ شد
هم خودش رو گم مے ڪنـہ هم تو رو ...
دلتنــــــگ نشــــدی ببیــــــنی
چـــــگونه خوبتـــــرین خــــاطره هــــــا
بی رحــــــم ترینــــــشان می شــــــود …
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غرل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است
پاییز
استاد دلتنگے ست
از خاطرات اویے ڪـہ ر؋ـتـہ
براے اویے ڪـہ ماندہ سنگ تمام میگذارد ...