وقتی که حالت از غم دنیا گرفته است
حال من و تمــــام غزلــها گرفته است
دلشوره های خود بخود چند روز پیش
حالا چقدر یک شبه معنا گرفته است
بعد از تـو جای آن همه تاب و تب مرا
مشتی چرا و باید و اما گرفته است
این سرنوشت غمزده تاوان عشق را
روزی هــزار مرتبـه از ما گرفته است
حتی خدا نخواست ببیند در این جهان
کار دو عاشق اینهمه بالا گرفته است
یک لحظه چشم بستم و دیدم کسی برام
تصمیـــم گریـــــه آور کبری گرفتـــــه است
حالا منـــــم و میــز و دو فنــجان قهـوه و...
مردی که روی صندلی ات جا گرفته است
حرفــــی نمــــی زنم نکند بـــــرملا شود
بغضی که توی حنجره ام پا گرفته است
دارد بـــه عمق فاجعه پــــی میبرد دلم
نفرین نکن که آه تو من را گرفته است!
زهرا شعبانی
بکش سرنگ جنــــــون را بزن میان رگم
تا که تکه پاره شود این حضور بی ثمرم
بزن،به سخره بگیر این حدیث چون و چرا را
بزن خلاصه کن این رنـــجهای روز و شبـــم
دگر چه غم که جهانی تو را نمیفهمد
بباف پود کـــــفن را به تار جان و تنم
بزن بـــه سیم نفس گیر هـــر چــــه بادا باد
"چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بدم"
اسیر لــعنت بودن نباش،غیرت کن
بپاش گرد عدم را به شوره زار تنم
بزن کــــه خیر ندیدیم از این جهان شما
که باد مال شما من همیشه در عجبـم
چگونه میشود آخر تــــو سیب میدزدی
و من به جرم نکرده اسیر دست غمم
چه استعاره ی زشتیست این جهان شما
دچار درد نفس گیر واژه هاست این غزلـم
چه حسّ منبسطی گر گرفته در رگ هام
"جهان پر از تو و من شد پر از خدا که منم"
تو مبتلای جهانی به این سفر شک کن
بکش سرنگ جنـــون را بزن میان رگــم
ناصر رحیمی آذر
زندگی باید کرد،
گاه با یک گل سرخ،
گاه با یک دل تنگ،
گاه باید رویید در پس یک باران،
گاه باید خندید بر غم بی پایان،
زندگی باور می خواهد!
آن هم از جنس امید،
هر کجا خسته شدی یا که پر غصه شدی!
تو بگو از ته دل،
"من خدا را دارم"...!!!
دلم در انتظار روی توست
محبوب دل من شو ....
میترسم
بگویم
دوست َت دارم
کسی بشنود و
چشمی شور باشد
نگفته در دهانم
یخ بزند
عاشقانه هایم
از سکوتم
امـــا
تو بخـــوان هــــمه را
نیلوفرثانی
بیآنکه بوی تو مستم کند
تا ده میشمارم
انگشتانم گرد کمرگاه مدادم تاب میخورند
و ترانهای متولد میشود
که زادهی دستهای توست
شاعرم
به از تو سرودن معتادم
شمس لنگرودی
الفبا برای سخن گفتن نیست
برای نوشتن نام توست
اعداد ...
پیش از تولد تو به صف ایستادند
تا راز زادروز تو را بدانند
دستهای من
برای جست و جوی تو پیدا شدند
دهانم
کشف دهان توست
ای کاشف آتش
در آسمان دلم توده برفی است
که به خندههای تو دل بسته است
شمس لنگرودی
خلاصه بهاری دیگر
بی حضور تو
از راه می رسد
و آن چه که زیبا نیست
زندگی نیست
روزگار است...
از شمس لنگرودی
با آنکه دلم از غم عشقت خون است
شادی به غم توام ز غم افزونست
اندیشه کنم هر شب و گویم : یا رب
هجرانش چونین است ، وصالش چون است ؟
پیش جمع آمد همای سایه بخش
خسروان را ظل او سرمایه بخش
زان همای بس همایون آمد او
کز همه در همت افزون آمد او
گفت ای پرندگان بحر و بر
من نیم مرغی چو مرغان دگر
همت عالیم در کار آمدست
عزلت از خلقم پدیدار آمدست
نفس سگ را خوار دارم لاجرم
عزت از من یافت افریدون و جم
پادشاهان سایه پرورد مناند
بس گدای طبع نی مرد مناند
نفس سگ را استخوانی میدهم
روح را زین سگ امانی میدهم
نفس را چون استخوان دادم مدام
جان من زان یافت این عالی مقام
آنک شه خیزد ز ظل پر او
چون توان پیچید سر از فر او
جمله را در پر او باید نشست
تا ز ظلش ذرهای آید به دست
کی شود سیمرغ سرکش یار من
بس بود خسرو نشانی کار من
هدهدش گفت ای غرورت کرده بند
سایه در چین، بیش از این برخود مخند
نیستت خسرو نشانی این زمان
همچو سگ با استخوانی این زمان
خسروان را کاشکی ننشانیی
خویش را از استخوان برهانیی
من گرفتم خود که شاهان جهان
جمله از ظل تو خیزند این زمان
لیک فردا در بلا عمر داز
جمله از شاهی خود مانند باز
سایهٔ تو گر ندیدی شهریار
در بلاکی ماندی روز شمار
عطار نیشابوری