جمعه
مثل
صورتیست
که نگاه تو را در خود ندارد
تا دنیا دنیاست
غریبه میماند
بعضی صبحها که ازخواب پا میشی
باخودت فکرمیکنی: نمیتونم از پسش بربیام و بعد تو دلت میخندی
چون یاد تمام صبحهایی میفتی که این فکر رو داشتی
بـــــــــودن و مـــــانـــــدن
حــوصله می خــواهــد
و مــــــڹ ایـــڹ روزهــا
چقـدر بـی حـوصلـه ام
مدتیست تعطیل است
مثڸ جمعـه
دلم بـہ بهانـہ ندیدنت گریست ...
بگذار بگرید و بداند هرچـہ خواست همیشـہ نیست …
مـــــن میروم ز کوی تو و دل نمیرود
ایـــــن زورق شکسته ز ساحل نمیرود
گویند دل ز عشق تو بــــرگیرم ای دریغ
کاری که خود زِدست من و دل نمیرود
در فکر تو بودم غزلی ناب نوشتم
با جوهر عشق از دل بی تاب نوشتم
من شاعر لبخندِ توام عشق منی تو
ازچشم تودر سایه ی مهتاب نوشتم
بانگ دوستت دارم سبز ترین کلام من است
وقتی به معنای بودنت می اندیشم...
نگاهت ،
اـ؋ـڪارم را بـہ هم مے ریزد !
گاهے ؋ـڪر میڪنم
خرداد ، پاییز است
اینقدر ڪـہ ؛ در خودم ؋ـرو میریزم ...
در من ریشـہ ڪردہ اے ، اسمت ڪـہ مے آید
گونـہ هایم گل مے اندازند ، خندہ هایم شڪو؋ــہ مے دهند ..!
شبـها
یادت از چشمانم چکه میکند
و بغضهایم فریاد میکنند
و بیچاره بالشم که هرشب تاوان
این نبودنت را گردن میگیرد...