وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

روز ها آشوب دلم را

روز ها آشوب دلم را
با گذر از خیابان های شهر
گمراه می کنم!
ولی
شب ها
خاطراتت مرا ناگهانی
در آغوش می گیرند....

اگــر کســی ســراغ صبــوریــم را گـــــرفـت...


اگــر کســی ســراغ صبــوریــم را گـــــرفـت...
بگــوییــد ... کـــاسـه اش شکـست...
دلــش از غــم لبــریــز شـد
جا زد...

عشــــــــــق مساحت مشخصی ندارد

عشــــــــــق
مساحت مشخصی ندارد
گاهی به اندازه یک دل است و گاهی
به بزرگـــــی یک دنیـــــا
یـــــاد بگیریم

با دل کوچکمان یک دنیـــــا
عشــــــــــق بورزیـــــم...

چه دل نشین است امواج صدای

چه دل نشین است امواج صدای

آدم هایی که موسیقی محبتشان را
فریاد میزنند...

آدمهایی که با محبتشان،
زمین را ستاره باران می کنند...

آدمهایی که با موسیقی کلامشان برای
امواج خروشان دنیا لالایی می خوانند...

چه زیبا هستند قلبهای دریایی،
انگار خدا آنها را می آفریند تا با آهنگ
صدایشان غم ها را جادو کنند...

روی لـبـخـنـدت مـکـث کـن...

روی لـبـخـنـدت مـکـث کـن...
چـنـد ثـانـیـه فـقـط
بـیـا جـای مـن و زل بـزن بـه خـودت...
مـیـبـیـنـی؟
عـجـیـب دیـوانـه مـیـکـنـد آدم را...

"علی قاضی نظام"

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ

که با من از فصل های خشک گذر می کردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه می آوردند

و به مادرم که در آیینه زندگی می کرد

و شکل پیری من بود

و به زمین که شهوت تکرار من

درون ملتهبش را

ار تخمه های سبز می انباشت

سلامی دوباره خواهم داد

می آیم می آیم می آیم

با گیسویم ادامه بوهای زیر خاک

با چشمهایم تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام

از بیشه های آن سوی دیوار

می آیم می آیم می آیم

و آستانه پر ازعشق می شود

و من در آستانه

به آنها که دوست می دارند

و دختری که هنوز آنجا

در آستانه پرعشق ایستاده

سلامی دوباره خواهم داد

ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺭﻓﺘﻪ،

ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺭﻓﺘﻪ،
ﺑﻪ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻫﺎﯼ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﯿﻤﺎﻧﻨﺪ!

ﺟﻤﻊ ﺁﻭﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﻮﯾﺶ؛
ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺑﮑﻦ!
ﺁﻧﻬﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﻤﯿﺸﻮﻧﺪ!!

ﻓﻘﻂ
ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ...

ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﻧﺴﻮﺯﺍﻥ،
ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ.

حرف هایـے ،،

حرف هایـے ،،

کہ ،،
بہ مڹ زدے  ،،
خیلے ،،
بہ دلــــ ـم نشست ،،
 اما ،،
سنــــگیڹ بود ،،
 سنگــینی اش دلــــ ـم را شکست ...

باور کن خیلی سخت است...


باور کن خیلی سخت است...
وفادار دستهایی باشی
که یک بار هم لمسشان نکرده ای...

من آن روزی که دل بستم به زلفش

من آن روزی که دل بستم به زلفش

پریشان خواستم ایام خود را

به عشق از من مجو نام و نشانی

که گم کردم نشان و نام خود را...

تو هستی


تو هستی
تو مالِ منی
تو از خودِ منی،
و چقدر خوب است که خداوند
تو را فقط برای من آفریده است.