وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

آنقدر خـــسته ام

 آنقدر خـــسته ام

که حاضرم ســـرم را روی تکه سنگی بگذارم وبخوابم اما . . .

به دیوار وجودت که بارهــــا بر سرم آوار شد تکیه ندهم . . .

سنگـــــــی که برای تو

این روزهــــــــــا از ” سنگــ شدنم” حرف می زننـــد… !!

  سنگـــــــی که برای تو

از هـــر خـــ ـاکی

   خـــ ـاکی تر بود !

اگر در تقدیرت باشد

اگر در تقدیرت باشد

دنیا هم برای رسیدن به او کوچک است . . .

ولی اگر در سرنوشتت نباشد

حتی در کوچه بن بست هم به همدیگر نمی رسید !

حسـرت واقعـی

حسـرت واقعـی را آن روزی میخــوری

کـه مـی بینـى ،

بـه انـدازه سـن و سـالت ، زندگـى نکـرده ای . . .

گاهـی حجم دلتنگی هایم

گاهـی حجم دلتنگی هایم

آن قدر زیاد میشود

که دنیا

با تمام وسعتش

برایم تنگ میشود ...

... دلتنگم...

دلتنگ کسی که

گردش روزگارش به من که رسید

از حرکت ایستاد...

دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید...

دلتنگ خودم...

خودی که مدتهاست گم کـرده ام ...

گاهی خلوت دوست را به هم بریز تا بداند که تنها نیست ....

گاهی خلوت دوست را به هم بریز تا بداند که تنها نیست ....

این مرام ماست ......

که در وجود دوست خانه ای داشته باشیم حتی به مساحت یک یاد.....

نیمی از یادت را به تمامی دنیا نخواهم داد ...
 بی آنکه بخواهم به یادم باشی !!!

من زاده ی رویاهای توام

من زاده ی رویاهای توام
به تو اندیشیدم
و آفریده شدم.

...

"شمس لنگرودی"

می‌نویسم دوستت می‌دارم و

می‌نویسم دوستت می‌دارم و

قایم‌اش می‌کنم...

تو به درد زندگی نمی‌خوری

تو را باید نوشت و گذاشت

وسط ِ همان شعرها و قصه‌هایی

که ازشان آمده‌ای...

نمی‌گویم دوستت می‌دارم

نمی‌گویم دوستت می‌دارم

عشق ِ به تو

اعتراف سنگینی‌ست

در روزگار ِ عدم ِ قطعیت

این را با تمام وجودت باور کن؛ که:

باور کن !

این را با تمام وجودت باور کن؛ که:

آن کس که وعده ی همیشه ماندن را می دهد،

از همه رفتنی تر است !

ای موج نو روییده ز دریای من به کدامین ساحل

ای موج نو روییده ز دریای من به کدامین ساحل

التماس می کنی؟

که این ساحل هرگز التماس تو را پاسخی نمی دهد

و دست نیازت را به سادگی رد می کند

قبل از تو هزاران موج سوی این ساحل روان کرده ام

دریغا حتی ماسه ای هم جواب نگرفتم

سر موج ها را آنقدر بر سنگهای ساحل کوفته ام

که دیگر نای تکان خوردن ندارند

کنون زان خروش تنها آرامشی به جا مانده

شوق وصال رفته تنها حسرت به جا مانده

گر دریا می دانست ساحل عاشقش نیست

هرگز امواجش را برای او فدا نمی کرد

و به قایقی که ساده دل دریا می سپارد بسنده

می کرد

و امواج را برای نوازش قایق می فرستاد

دیگر فدای ساحل بی احساس نمی کرد

افسوس که من دریایی تنهایم

حتی قایقی شکسته هم زما یاد نمی کند

تنهایی تنها یار من است

چه کنم گر قانع به تنهایی نباشم

روزگار به دریای دلم چنین تقدیر کرد

حسرت قایق عشق را بر من ابدی کرد

در این دلتنگی بی مرز

در این دلتنگی بی مرز

امان از داغ تنهایی

امان از شرم شب هایی که می سوزد

اما

نمی سازند

و لبهایی که می دوزند آنها را به هم

در رنج و بی تابی

چه رنگی دارد این شبهای تنهایی

هیچکس ویرانی ام را حس نکرد

هیچکس ویرانی ام را حس نکرد

وسعت تنهایی ام را حس نکرد

در میان خنده های تلخ من

گریه ی پنهانی ام را حس نکرد

در هجوم لحظه های بی کسی

درد بی کس ماندنم را حس نکرد

آنکه در آغاز با من بود

لحظه ی پایانی ام را حس نکرد

دست هایت را نمی گیرد

کسی در این سوز و سرماى تنهایی دست هایت را نمی گیرد،

در جیب بگذارشان ...

شاید ذره ای خاطره،

ته جیبت مانده باشد که هنوز هم گرم است!

مـــن برای

مـــن برای

تنهــــــــــــــــا

نبـودن

آدم هـای زیـادی دور و بـرم دارم

آن چیــزی کـه ندارم

کسی برای «بـا هــــــــــــــــم بـودن» است ...

دلم خوش نیست، غمگینم

دلم خوش نیست، غمگینم

کسی شاید نمی فهمد ...

کسی شاید نمی داند ...

کسی شاید نمی گیرد ...

مرا از دست تنهایی ...

تو فقط می خوانی شعری و ...

هم آهسته می گویی:

عجب احساس زیبایی ...!

تو هم شاید نمی دانی ...!