چشم هایم را می بندم
تا تو را
فقط تو را میان همه ی تلخی ها
تصور کنم
اینجا ابرها باران ندارند
صورتم خیس خیالات توست...
نبودنت
این نیست که تو نباشی
دست خیالی ست
که پیش تو می برد مرا
جهان سیاهُ سفیدم
از تو رنگی می شود
و من
زیر باران عشق
با جیب های پر از یادُ خاطره
از کوچه باغ های یک عاشقانۀ آرام
به خانه بر می گردم
نبودنت بوی یاس می دهد
من به تو آلوده ام
پرویز صادقی
آب و جـــــارو مے ڪــنم ،
دلـــم را....
ریــســـہ هاے رنــگے،
عـــود و اســپـند
و یـڪ موســیقے ملایـــم
حرف ڪـمے نیـسـت
تــو قـرار اسـت بگـذرے
از خیـالــم...
یه وقت هایی دلت می خواد یه پرانتز باز کنی؛
کسی که دوسش داری رو بذاری توش
بعد پرانتزو ببندی…
که مبادا دست احدالناسی بهش برسه!