وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

گلچین اشعار حسین پناهی

من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم  حسین پناهی

 

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت...  حسین پناهی

 

درختان می گویند بهار
پرندگان می گویند ، لانه
سنگ ها می گویند صبر
و خاک ها می گویند مصاحب
و انسان ها می گویند «خوشبختی»
امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،
در طلب نور !
ما نه درختیم
و نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم ... حسین پناهی

 

کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانم؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟... حسین پناهی

 

در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟ حسین پناهی

 

نیم ساعت پیش ،
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام ! حسین پناهی

 

ما چیستیم ؟!
جز ملکلولهای فعال ذهن زمین ،
که خاطرات کهکشان هارا
مغشوش میکند! حسین پناهی

 

بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه  حسین پناهی

 

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم حسین پناهی

 

شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشم های من است
به چشمهایم نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت حسین پناهی

 

به من بگویید
فرزانه گانِ رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشیدی را تصویر می کنید
که ترسیمش
سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟ حسین پناهی

 

انسانم !
ساکت ، چون درخت سیب !
گسترده ، چون مزرعه ی یونجه !
و بارور ، چون خوشه ی بلوط !
به جز خداوند ،
چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود ؟! حسین پناهی

 

میزی برای کار ،
کاری برای تخت ،
تختی برای خواب ،
خوابی برای جان ،
جانی برای مرگ ،
مرگی برای یاد ،
یادی برای سنگ ،
این بود زندگی ... حسین پناهی

 

نیستیم !
به دنیا می آییم
عکس ِ یک نفره می گیریم !
بزرگ می شویم ،
عکس ِ دو نفره می گیریم !
پیر می شویم ،
عکس ِ یک نفره می گیریم ...
و بعد
دوباره باز
نیستیم  حسین پناهی

 

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،
چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو ! حسین پناهی

 

ما
در هیأت پروانه ی هستی
با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم !
برای زمین ، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد
یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست
اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم
سرانجام به خودمان خواهیم رسید. حسین پناهی

 

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
ماییم که پا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟ حسین پناهی

گلچین اشعار سهراب سپهری

زندگی خالی نیست
مهربانی هست،سیب هست،ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد  سهراب سپهری

 

روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد...
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ ...
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ،سایه ها را با آب ،شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد ...
خواهم آمد ،سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت سهراب سپهری

 

دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز... سهراب سپهری

 

هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود سهراب سپهری

 

باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت ... سهراب سپهری

 

چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است ؟
چرا مردم نمی دانند
که در گلهای ناممکن هوا سرد است؟ سهراب سپهری

 

هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟ سهراب سپهری

 

من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست ... سهراب سپهری

 

چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
 زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
 زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است ... سهراب سپهری

 

من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم!
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .
من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد
.....
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟

باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یه نفر باز صدا زد سهراب!
کفش هایم کو؟ سهراب سپهری

 

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است
که از حادثه عشق تر است سهراب سپهری


 من‌ از نوشتن‌ می‌ترسم‌. با ترس‌ به‌ زیبایی‌ و هنر نزدیک‌ می‌شوم‌.  سهراب سپهری

 

.....من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی "تکبیره الاحرام" علف می خوانم،
پی "قد قامت" موج.... سهراب سپهری

 

روشن است آتش درون شب

وز پس دودش

طرحی از ویرانه های دور.

گر به گوش آید صدایی خشک:

استخوان مرده می لغزد درون گور.

دیرگاهی است در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است.

بانگی از دور مرا می خواند،

لیک پاهایم در قیر شب است. سهراب سپهری

 

..نقش هایی که کشیدم در روز،

شب ز راه آمد و با دود اندود.

طرح هایی که فکندم در شب،

روز پیدا شد و با پنبه زدود... سهراب سپهری

 

...کسی نیست، بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت  میان دو دیدار قسمت کنیم. سهراب سپهری

 

به باغ همسفران
صدا کن مرا
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید... سهراب سپهری

 

من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم. سهراب سپهری
 

و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند. سهراب سپهری

 

خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا. سهراب سپهری

 

ماه بالای سر آبادی است
اهل ابادی در خواب است
باغ همسایه چراغش روشن,
من چراغم خاموش.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است. سهراب سپهری

 

شب بود و چراغک بود.
شیطان ، تنها، تک بود.
باد آمده بود، باران زده بود: شب تر ، گل ها پرپر.
بویی نه براه.
ناگاه
آیینه رود، نقش غمی بنمود: شیطان لب آب.
خاک سایه در خواب.
زمزمه ای می مرد.بادی می رفت، رازی می برد  سهراب سپهری

 

سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ
وکف دست زمین
گوهر ناپیدائی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید... سهراب سپهری

 

آب را گل نکنیم
در فرودست انگار کفتری می خورد آب
یا که در بشه ای دور سیره ای پر می شوید
یا در آبادی کوزه ای پر می گردد
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان می رود پای سپیداری تا فروشوید اندوه دلی
دست درویشی شاید نان خشکیده فرو برده در آب
رزن زیبایی آمده لب رود .... سهراب سپهری

 

مادرم صبحی می گفت :‌ موسم دلگیری است
من به او گفتم : زندگانی سیبی است ‚ گاز باید زد با پوست ... سهراب سپهری

 

باز آمدم از چشمه خواب کوزه تر دردستم
مرغانی می خوانند نیلوفر وا میشد کوزه تر بشکستم
در بستم
و در ایوان تماشای تو بنشستم... سهراب سپهری

 

آری ما غنچه یک خوابیم
غنچه خواب ؟ ایا می شکفیم ؟
یک روزی بی جنبش برگ
اینجا ؟
نی در دره مرگ
تاریکی تنهایی
نی خلوت زیبایی
به تماشا چه کسی می اید چه کسی ما را می بوید
...
و به بادی پرپر ...؟
...
و فرودی دیگر ؟ سهراب سپهری

 

صبحی سر زد مرغی پر زد یک شاخه شکست خاموشی هست
خوابم برد خوابی دیدم تابش آبی در خواب لرزش برگی در آب
این سو تاریکی مرگ آن سو زیبایی برگ اینها چه آنها چیست ؟ انبوه زمان چیست ؟
این می شکفد ترس تماشا دارد آن می گذرد وحشت دریا دارد .... سهراب سپهری

 

تهی بود نسیمی
سیاهی بود و ستاره ای
هستی بود و زمزمه ای
لب بود و نیایشی
من بود و تویی
نماز و محرابی سهراب سپهری

 

شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور

و ....

وای این شب چه قدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است  سهراب سپهری

 

 دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟... سهراب سپهری

                     

زندگی یعنی: یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست مثلا این خورشید... سهراب سپهری

 

روزی خواهم آمد، وپیامی خواهم آورد
در رگها، نور خواهم ریخت
و صدا خواهم در داد:ای سبد هایتان پر خواب
سیب آوردم، سیب سرخ خورشید
خواهم آمد، گل سرخی به گدا خواهم داد ..... سهراب سپهری

 

به سراغ من اگر می آیید
پشت هیچستانم
پشت هیچشتان جای است
پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است
که خبر می آرند، از گل واشدۀ دورترین بوتۀ خاک
روی شن ها هم
نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپۀ معراج شقایق رفتند
پشت هیچسان، چتر خواهش بازاست
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می آید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی
سایۀ نارونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگر می آیید
نرم وآهسته بیایید ، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من  سهراب سپهری

 

  چیز ها دیدم در روی زمین : کودکی دیدم، ماه را بو می کرد
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پر پر میزد
نردبانی که از آن، عشق میرفت به بام ملکوت .... سهراب سپهری

 

 ...و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه .. سهراب سپهری

 

زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
.......
زندگی "مجذور" آینه است.
زندگی گل به "توان" ابدیت،
زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ما،
زندگی "هندسه" ساده و یکسان نفسهاست.... سهراب سپهری

گلچین اشعار بابا طاهر

عـــــزیــزان مـــوســـم جوش بهــاره
چمن پر سبزه صحرا لاله زاره
دمی فرصت غنیمت دان درین فصل
که دنیـــــای دنی بی اعتباره  بابا طاهر


 
دلا خوبـــان دل خونیــــن پســـندند
دلا خون شو که خوبان این پسندند
متاع کفر و دین بی‌مشتری نیست
گروهــــی آن گروهی این پســـندند بابا طاهر

 

جدا از رویت ای ماه دل افروز
نه روز از شو شناسم نه شو از روز
وصــالت گر مـرا گردد میســر
هـــمه روزم شـــود چون عید نوروز  بابا طاهر

 

یــکی درد و یــکی درمان پســـندد
یک وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پســندم آنچه را جانان پسـندد  بابا طاهر

 

هر آنکس مال و جاهش بیشتر بی
دلــش از درد دنــیا ریشــــتر بی
اگر بر سر نهی چون خســروان تاج
به شیرین جانت آخر نیشتر بی بابا طاهر


 
هر آنکس عاشق است از جان نترسد
یقیــــن از بند و از زنـــدان نترســـد
دل عـــاشـــــق بــود گــــرگ گرســـنـه
که گرگ از هی هی چوپان نترسد بابا طاهر

 

درخت غم بجانم کرده ریشه
بدرگــــــاه خدا نالــــم همـیـشــــه
رفیـــقان قدر یکدیــــگر بدانید
اجل سنگست و آدم مثل شیشه بابا طاهر

 

دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل
بــود قدر تو افـــزون از مــلایـــک
تو قــدر خـود نمیـــدانی چه حاصل  بابا طاهر

 

خوشــا آندل کــه از خود بیخبر بــی
ندونه در ســـفر یا در حضر بی
بکوه و دشت و صحرا همچو مجنون
پی لیلی دوان با چشم تر بی بابا طاهر

 

دلا راهت پر از خار و خسک بی
گــذرگــاه تـو بـــر اوج فـلـــــک بــی
شـــب تــار و بیـــابان دور منــزل
خوشا آنکس که بارش کمترک بی بابا طاهر


 
خدایی که مکانش لامکان بی
صفابخــش جمــال گلــرخـان بی
پدید آرنده‌ی روز و شب و خلق
که بر هر بنده او روزی رسان بی  بابا طاهر

 

عزیزا کاسه‌ی چشمم ســرایت
میان هردو چشمم جای پایت
از آن ترسم که غافل پا نهی تو
نشــنید خـــار مژگــانـم بپایت بابا طاهر

 

به صحرا بنگرم صــحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم  بابا طاهر

 

مرا نه سر نه ســــامان آفریدن
پریشانم پریشــان آفریدند
پریشان خاطران رفتند در خاک
مرا از خاک ایشان آفریدند  بابا طاهر

 

بیا تا دست ازین عالم بداریم
بیا تا پای دل از گل برآریم
بیا تا بردباری پیشـــه سازیم
بیا تا تخم نیکوئی بکاریم  بابا طاهر

 

مکن کاری که پا بر ســـنگت آیو
جهان با این فراخـی تنگت آیو
چو فردا نامه خوانان نامه خونند
تو وینی نامه‌ی خود ننگت آیو  بابا طاهر

 

زدســـت دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنــم بر دیــده تا دل گــــردد آزاد بابا طاهر

 

خوشا آنانکه الله یارشان بی
بحمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنانکــه دایم در نمازند
بهشت جاودان بازارشـــان بی  بابا طاهر


 
خوشــا آنانکه تن از جان نداننــد
تن و جانی بجز جانان ندانند
بدردش خو گرند سالان و ماهان
بدرد خویشــتن درمان ندانند  بابا طاهر

 

اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ
اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ
اگر ملک سلیمانت ببخشند
در آخر خاک راهی عاقبت هیچ  بابا طاهر

 

به قبرستان گذر کردم کم وبیش
بدیدم قبر دولتـــمند و درویــش
نه درویش بیکفن در خــاک رفته
نه دولتمند برده یک کفن بیش بابا طاهر

گلچین اشعار شفیعی کدکنی

به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر !‌ اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را!  شفیعی کدکنی

 

...در دوردست باغ برهنه چکاوکی
بر شاخه می سراید
این چند برگ پیر
وقتی گسست از شاخ
آندم جوانه های جوان
باز می شود
 بیداری بهار
آغاز می شود شفیعی کدکنی

 

آن بلوط کهن آنجا بنگر
نیم پاییزی و نیمیش بهار
مثل این است که جادوی خزان
تا کمرگاهش
با زحمت
رفته ست و از آنجا دیگر
نتوانسته بالا برود شفیعی کدکنی

 

آن صداها به کجا رفت
صداهای بلند
 گریه ها قهقهه ها
آن امانت ها را
آسمان آیا پس خواهد داد ؟
پس چرا حافظ گفت؟
آسمان بار امانت نتوانست کشید
نعره های حلاج
بر سر چوبه ی دار
به کجا رفت کجا ؟
به کجا می رود آه
چهچهه گنجشک بر ساقه ی باد
آسمان آیا
این امانت ها را
باز پس خواهد داد ؟ شفیعی کدکنی

 

عمر از کف رایگانی می رود
کودکی رفت و جوانی می رود
این فروغ نازنین بامداد
در شبانی جاودانی می رود
این سحرگاه بلورین بهار
روی در شامی خزانی می رود
چون زلال چشمه سار کوه ها
از بر چشمت نهانی می رود
ما درون هودج شامیم و صبح
کاروان زندگانی می رود شفیعی کدکنی

 

دست به دست مدعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیب من جانب خانه می روی
بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرم تر از شراره ی آه شبانه می روی
من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی
در نگه نیاز من موج امید ها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی
گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی
حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی؟ شفیعی کدکنی

 

آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
 با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست
 امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
 چون دست او به گردن و دست رقیب نیست
اشکم همین صفای تو دارد ولی چه سود؟
 آینه ی تمام نمای حبیب نیست
 فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست
سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
 در آستان عشق فراز و نشیب نیست
 آن برق را که می گذرد سرخوش از افق
پروای آشیانه ی این عندلیب نیست شفیعی کدکنی

 

شعله ی آتش عشقم منگر بر رخ زردم
همه اشکم همه آهم همه سوزم همه دردم
 چون سبویی که شکسته ست و رخ چشمه نبیند
کو امیدی که دگرباره همآغوش تو گردم؟
لاله ی صبح بهارم که درین دامن صحرا
 آتش داغ گلی شعله کشد از دم سردم
کس ندانست که چون زخم جگر سوز نهانی
سوختم سوختم از حسرت و لب باز نکردم
جلوه ی صبح جوانی به همه عمر ندیدم
 با خزان زاده ام آری گل زردم گل زردم شفیعی کدکنی

 

آخرین برگ سفرنامه ی باران
 این است
که زمین چرکین است شفیعی کدکنی

 

شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
می‌خزَد در رگِ هر برگِ تو خوناب خزان
نکهتِ صبحدم و بوی بهارانت کو؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه‌ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟
زیر سرنیزه‌ِ تاتار چه حالی داری؟
دل پولادوشِ شیر شکارانت کو؟
نعره و عربده‌ی باده گسارانت کو؟
چهره‌ها درهم و دل‌ها همه بیگانه زهم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟
آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحَرِ این شب تارانت کو؟ شفیعی کدکنی

گلچین اشعار قیصر امین پور

سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟
خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟
نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟
طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟
طالع تیره ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟
من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟
گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟
آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا قیصر امین پور

 

دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز ،او
ما را ...
فردا؟ قیصر امین پور

 

موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما ، در خون تپیدن است
پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ، از کال چیدن است  قیصر امین پور

 

سراپا اگر زرد پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی ، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !
گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم !
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم  قیصر امین پور

 

حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی !
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!  قیصر امین پور

 

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟ قیصر امین پور

 

اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم قیصر امین پور

 

چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانی ها
دست ها تشنه تقسیم فراوانی ها...
عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم...
شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید...
دلم قلمرو جغرافیای ویرانی است
هوای ناحیه ما همیشه بارانی است قیصر امین پور

 

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری
با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری قیصر امین پور

گلچین اشعار شهریار

در دیـــــاری که در او نیست کســی یار کســــی ----- کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

هــــــر کس آزار منِ زار پســـــندیــــــد ولــــــــــی ----- نپـــســـــندیــــد دلِ زار مـن آزارِ کســــی

آخــــــرش محــــنت جانــــکاه به چـــــاه انـــــدازد ----- هرکه چون ماه برافروخت شبِ تارِکسـی

سودش این بس که به هیچش بفروشند چو من ----- هر که باقیمت جان بود خریدار کســـی  شهریار

 

زمســتان پوســـتین افزود بر تن کدخدایــــان را ----- ولیـکــن پوســت خواهد کند ما یــک لاقبایان را

ره ماتم ســـــرای ما ندانم از کــه می پرســــد ----- زمســـــتانی که نشناسد در دولت سرایان را

به دوش از بــرف بـالاپــوش خـز ارباب مــــی آید ----- که لرزانــــــد تن عــــــریان بی برگ و نوایان را

طبیب بی مروت کــــــی به بالیــن فقیـــر آیـــد ----- که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را

به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر-----که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را

حریفی با تمســـخر گفت زاری شـــهریارا بـس ----- که میگیرند در شــــــهر و دیار ما گدایــــان را   شهریار

 

شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست ----- روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنســت

متن خبر که یک قلم بــــی تو ســـیاه شد جهان ----- حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنســت

نو گل نازنـــیـن من تــا تــــو نگـــاه مــــی‌کنــــی ----- لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنســت... شهریار

 

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را ----- که به ماسوا فکندی همه سـایه همــا را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین ----- به علی شناختم به خدا قســـم خـدا را

به خـدا که در دو عــــالم اثر از فنا نمــــاند ----- چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

برو ای گدای مســــکین در خانه علی زن ----- که نگین پادشــــاهی دهد از کرم گدا را ... شهریار

 

راهــــی به خـــــــدا دارد  خلوتــــــگه  تنـــهایی ----- آنجا که روی از خود آنجا که به خود آیــــــــی

هر جا که ســـــــری بردم در پــرده تو را دیــــدم ----- تو پرده نشـــــــینی و من هـرزه ی هر جایی

بیدار تو تا بـــــودم رویـــــــای تو مـــــــی دیــــدم ----- بیدار کن از خـــــوابم ای شــــــــــاهد رویایی

از چشم تو می خیزد هنگامه ی ســــر مستی ----- وز زلف تو می زایــــد انگیزه ی شــــــــیدایی

هر نقش نگارینــت چــون منظره ی خورشـــــید ----- مجموعه ی لطف است و منظومه ی زیبایی

چشمی که تماشاگر دز حسن تو باشد نیست ----- در عشق نمی گنجد این حسن تماشـــایی شهریار

 

آمـدی جــانـم به قربــانـــت ولـی حالا چرا ؟ ----- بی وفا،بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چــرا ؟

نوشدارویی و بعد از مرگ ســهراب آمــــدی  ----- ســـنگدل این زودتـر می خواســتی حالا چـــرا ؟

عمر ما ار مهـلت امروز و فـردای تو نیســــت ----- مـن که یـــک امـــروز مهـــمان توام فــردا چــرا ؟

نـــازنــینا ما به نــاز تــو جـــــوانی داده ایـــم ----- دیـــگر اکنـــون با جوانـان ناز کــن با مــا چـــــرا ؟

وه کــــه با این عمر هــــــای کوتـه بی اعتبار ----- این همه غافل شـدن از چون منی شیدا چــرا ؟

آسمان چون جمع مشتاقان،پریشان می کند ----- درشـگفتم من نمـــی پاشــد ز هم دنیا چــــرا ؟

شـــهریارا بی حبیب خود نمی کردی ســفر ----- راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟

                           بی مونس و تنها چرا ؟ ----- تنها چرا ؟ حالا چرا  شهریار

 

سن یاریمین قاصدی سن ایلش سنه چای دمیشم(تو قاصد یارم هستی بنشین برایت چای سفارش داده ام)

خیالینی گوندریپ دیر بســــکی من آخ وای دمیشم (از بس که من آه و ناله کرده ام خیالش را فرستاده )

آخ گجه لر یاتمامیشام من سـنه لای لای دمیشم (آه که شبها از غم فراقت نخفته ام و برایت لای لای گفته ام)

سن یاتالی من گوزومه اولدوزلاری سای دمیشم(آن دم که به خواب نازفرو رفته ای بجایت تاسحر ستاره هارا شمرده ام)

هر کس سـنه اوالوز دیه اوزوم سنه آی دمیشــم (هر کس به تو ستاره گفته است خودم برایت ماه گفته ام)

سندن سورا حیاته من شیرین دسه زای دمیشم(بعد از تو این زندگی هر قدر هم شیرین باشد در نظرم تلخ خواهد بود)

هر گوزلدن بیر گل آلیپ ســــن گوزه له پای دمیشم (از هر ماه رخی شاخه گلی گرفته و برایت دسته گلی فرستاده ام)

ســـین گون تک باتماقیوی آی باتانا تای دمیشـم(و غروب خورشید وار تو را مانند ماه گرفتگی  دیده ام چون ماه من بودی)

ایندی یایا قیـش دییرم سابق قیشا یای دمیشم(حال به بهار زمستان خواهم گفت اما قبل ها به زمستان بهار گفته ام)  شهریار

 

بر لبِ لرزان من ، فــریادِ دل ، خاموش بود ----- آخــر آن تنها امیــد جــان من تنــهــا نـبــود

جز من و او ، دیگری هم بود ، امّا ای دریغ ----- آگَه از دردِ دلم، زان عشقِ جان فرسا نبود  شهریار

 

قــمار عاشـــــقان بردی نـــــدارد از نـــداران پرس -----کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس

جوانی‌ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی اســـــت -----شب بدمستی وصبح خمار از میگساران پرس

تو کز چشـم و دل مــردم گریزانی چه میـــدانی -----حدیث اشــک و آه من برو از باد و باران پرس

جهان ویران کندگر خود بنای تخت جمشیداست ----- بــرو تاریـخ این دیر کهن از یـــادگـــاران پرس

سـلامــت آنسـوی قافســت و آزادی در آن وادی -----نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس

به چشم مدعی جانان جمال خویــش ننماید ----- چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس    شهریار

 

از زنــدگــانیــــم گــــله دارد جــوانیــــــم----- شرمنده‌ی جوانـــی از این زندگانیـم

دارم هـــوای صحبت یــــاران رفتـــــه را -----یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق----- داده نویــــــد زندگــــی جــاودانیـــــم   شهریار

 

مُشـــرکان کز هر ســـــــلاحی فتنه و شــر میکُنند ----- از عـبا هنگامه وز عمّـــامه محشـر میکنند

این محبت محتسب با دکّـــــــهۀ گـــــــــبران نــکرد ----- کایـن گروه تُحفه با محراب و منبر میـکنند

یک ســخن کز دل برآید برلب اینــــقوم نیســــــت  ----- گرچه از بانگ اذان گوش فلک کر میــکنند

در دل مــــــــــردم هراس کیفر انـــــدازنـــدگــــــــان ----- خود چــرا کمتر هراس از روز کیـفر میکنند

سـاقیان کوثرند امّا شـــــب از دســــت خــمـــــــار -----پای خُم هم میـخزند و می بساغر میکنند

در کمین اهــل ایــمــان بــا کمـند کیـــد و کـیـــــــن -----پشت هر سنگی که میابند سنگر میکنند

آنچــــه دین در قرنـــها کافر مســـلــمان کـــرده بود ----- این حریــفان جمـله را یکروزه کافر میکنند

چون حقایق مسخ شده دین جز یک افسانه نیست----- کور دل آنانـــکه این افســانه باور میکنـنـد

زنـــدگــی را آخــور و آبشـــــخوری داننــــد و بـــس -----وه که انسان همقطار اسب و استر میکنند

وای از این بدخبره عـــطــاران کــــــــه از خبط دماغ -----پشگ را نایب مناب مشگ و عنبر میکنند

کوره دهها غـــــافلند از کیــــمیاکــاران عشــــــــق ----- کز نگاهی سـکۀ قلب مسـین زر میــکنند

در خرابــــات آی کــاینجا مســـلـــم و گـبر و یهـــود ----- جمله از یـکجُرعه می باهم برادر میـکنند

ناز درویشــــــــان و اســــتغنای ایشــــــان کز بشر ----- سرفرو بردند و از افرشته ســر بر میــکنند

جام جادوئی است بار نــدان که تا سر میکشیش -----جان به جانان وصل و دل پیوند دلبر میکنند

گر تو بی کفش و کُله جَســـتی بکــــوی میــــکده ----- بی سر و پایان عشقت تاج بر سر میکنند

آری اســـــتغنای طبـــــع و کیـــــمیـــــای تربیـــــت ----- لعل را همسنگ خـاک و خاکرا زیر میکنند

ســینه صافی کن که از باران رحمـت چون صــدف ----- دامن دریــــا دلان پُر دُرّ و گـــــوهر میـکنند

شـــــهریار از پلـــــه هـــــای عـرش اگــــر بالا روی-----قدسـیان بینی که شعر حافظ از بر میکنند  شهریار