وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

گاهـ ـــی ﻭﻗﺘـــــﻬﺎ...

گاهـ ـــی ﻭﻗﺘـــــﻬﺎ...ﭼـﻪ ﺳــــﺎﺩﻩ ﻋﺮﻭسـ ـــﮏ ﻣﯿﺸﻮﯾﻢ...ﻧﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ!ﻧﻪ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ!ﻓﻘﻂ ﺳﮑـ ـــﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ
ﮐﺴــﯽ ﻧﺪﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﺩﻟﻤـ‌ ــــﺎﻥچـه ﻣﯿﮕـﺬﺭﺩ...!

چه خواهد کرد با ما عشق؟

چه خواهد کرد با ما عشق؟

پرسیدیم و خندیدی

 

فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را

 

#فاضل_نظری

هوای رویِ تو دارم


هوای رویِ تو دارم. نمی‌گذارندَم!
مگر، به کوی تو این ابرها ببارندم

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن...که به دستِ که میسپارندم؟

مگر در این شب دیر انتظار عاشق کُش
به وعده‌های وصالِ تو زنده دارندم

غمی نمی‌خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی‌گذارندم

سَری به سینه فرو برده‌ام مگر روزی
چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم

چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که می‌گسارندم

من آن ستارهٔ شب‌زنده‌دار امیدم
که عاشقان تو تا صبح، می‌شمارندم

چه جای خواب که هر شب محصلان فراق
خیال روی تو بر دیده می‌گمارندم

هنوز دست نشسته‌ست غم ز خون‌ِ دلم
چه نقش‌ها که ازین دست می‌نگارندم

کدام مست، مِی از خون سایه خواهد کرد؟
که همچو خوشه‌ی انگور می‌فشارندم...


هوشنگ_ابتهاج

میان ماندن و نماندن

میان ماندن و نماندن
فاصله تنها یک حرف ساده بود!
از قول من به باران بی امان بگو
دل اگر دل باشد
آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد...

سید على صالحى

نبودنت

نبودنت
این نیست که تو نباشی
دست خیالی ست
که پیش تو می برد مرا
جهان سیاهُ سفیدم
از تو رنگی می شود
و من
زیر باران عشق
با جیب های پر از یادُ خاطره
از کوچه باغ های یک عاشقانۀ آرام
به خانه بر می گردم
نبودنت بوی یاس می دهد
من به تو آلوده ام

پرویز صادقی

به چه مانند کنم موی پریشانِ تو را؟

به چه مانند کنم موی پریشانِ تو را؟
به دل ِتیره ی شب؟
به یکی هاله ی درد؟
یا به یک ابر سیاه
که پریشان شده و ریخته بر چهره ی ماه.
به چه مانند کنم حالت چشمان تو را
به غزل های نوازشگر ِ حافظ در شب؟

دل های ما که به هم نزدیک باشند،


دل های ما که به هم نزدیک باشند،
دیگر چه فرقی می کند که کجای این جهان باشیم.
دور باش اما نزدیک،
من از نزدیک بودن های دور می ترسم!

#احمد_شاملو

داستان همای / عطار نیشابوری

پیش جمع آمد همای سایه بخش

خسروان را ظل او سرمایه بخش

زان همای بس همایون آمد او

کز همه در همت افزون آمد او

گفت ای پرندگان بحر و بر

من نیم مرغی چو مرغان دگر

همت عالیم در کار آمدست

عزلت از خلقم پدیدار آمدست

نفس سگ را خوار دارم لاجرم

عزت از من یافت افریدون و جم

پادشاهان سایه پرورد من‌اند

بس گدای طبع نی مرد من‌اند

نفس سگ را استخوانی می‌دهم

روح را زین سگ امانی می‌دهم

نفس را چون استخوان دادم مدام

جان من زان یافت این عالی مقام

آنک شه خیزد ز ظل پر او

چون توان پیچید سر از فر او

جمله را در پر او باید نشست

تا ز ظلش ذره‌ای آید به دست

کی شود سیمرغ سرکش یار من

بس بود خسرو نشانی کار من

هدهدش گفت ای غرورت کرده بند

سایه در چین، بیش از این برخود مخند

نیستت خسرو نشانی این زمان

همچو سگ با استخوانی این زمان

خسروان را کاشکی ننشانیی

خویش را از استخوان برهانیی

من گرفتم خود که شاهان جهان

جمله از ظل تو خیزند این زمان

لیک فردا در بلا عمر داز

جمله از شاهی خود مانند باز

سایهٔ تو گر ندیدی شهریار

در بلاکی ماندی روز شمار

عطار نیشابوری

از غزلیات عاشقانه عطار نیشابوری

ره عشاق راهی بی‌کنار است

ازین ره دور اگر جانت به کار است

وگر سیری ز جان در باز جان را

که یک جان را عوض آنجا هزار است

تو هر وقتی که جانی برفشانی

هزاران جان نو بر تو نثار است

وگر در یک قدم صد جان دهندت

نثارش کن که جان‌ها بی‌شمار است

چه خواهی کرد خود را نیم‌جانی

چو دایم زندگی تو بیاراست

کسی کز جان بود زنده درین راه

ز جرم خود همیشه شرمسار است

درآمد دوش در دل عشق جانان

خطابم کرد کامشب روز بار است

کنون بی‌خود بیا تا بار یابی

که شاخ وصل بی باران به بار است

چو شد فانی دلت در راه معشوق

قرار عشق جانان بی‌قرار است

تو را اول قدم در وادی عشق

به زارش کشتن است آنگاه دار است

وزان پس سوختن تا هم بوینی

که نور عاشقان در مغز نار است

چو خاکستر شوی و ذره گردی

به رقص آیی که خورشید آشکار است

تو را از کشتن و وز سوختن هم

چه غم چون آفتابت غمگسار است

کسی سازد رسن از نور خورشید

که اندر هستی خود ذره‌وار است

کسی کو در وجود خویش ماندست

مده پندش که بندش استوار است

درین مجلس کسی باید که چون شمع

بریده سر نهاده بر کنار است

شبانروزی درین اندیشه عطار

چو گل پر خون و چون نرگس نزار است

 

عطار نیشابوری

گلچین اشعارسلمان هراتی

زندگی ساعت تفریحی نیست
که فقط با بازی
یا با خوردن آجیل و خوراک
بگذرانیم آن را
هیچ می دانی آیا
ساعت بعد چه درسی داریم؟
زنگ اول دینی
آخرین زنگ حساب! سلمان هراتی

 

سجاده ام کجاست؟
می خواهم از همیشه ی این اضطراب برخیزم
این دل گرفتگی مداوم شاید،
تأثیر سایه ی من است،
که این سان گستاخ و سنگوار
بین خدا و دلم ایستاده ام
سجاده ام کجاست؟ سلمان هراتی

 

جهان، قرآن مصور است
و آیه ها در آن
به جای آن که بنشینند، ایستاده اند
درخت یک مفهوم است
دریا یک مفهوم است
جنگل و خاک و ابر
خورشید و ماه و گیاه
با چشم های عاشق بیا
تا جهان را تلاوت کنیم سلمان هراتی

 

مثل ستاره
پر از تازگی بودی و نور
و در دستت انگشتری بود از عشق
و پاکیزه مثل درختی
که از جنگل ابر برگشته باشد

سرآغاز تو
مثل یک غنچه سرشار پاکی
زمین روشنی تو را حدس می زد
تو بودی ،هوا روشنی پخش می کرد

و من
هر گلی را که می دیدم از
دستهای تو آغاز می شد
و آبی که از بیشه ای دور می آمد آرام
بوی تو را داشت

من از ابتدای تو فهمیده بودم
که یک روز خورشید را خواهی آورد
دریغا تو رفتی!
هراسی ندارم
مهم نیست ای دوست
خدا دستهای تو را
منتشر کرد... سلمان هراتی

 

پیش ازتو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرئت فردا شدن نداشت
بسیار بود رود در آن برزخ کبود
اما دریغ زهرهٔ دریا شدن نداشت
در آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار
حتی علف اجازهٔ زیبا شدن نداشت
گم بود درعمیق زمین شانهٔ بهار
بی تو ولی زمینهٔ پیدا شدن نداشت
دلها اگر چه صاف ولی از هراس سنگ
آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت
چون عقده‌ای به بغض فرو بود حرف عشق
این عقده تا همیشه سر وا شدن نداشت سلمان هراتی

 

آدم را میل جاودانه شدن
از پله های عصیان بالا برد
و در سراشیبی دلهره ها
توقف داد
از پس آدم،آدمها
تمام خاک را
دنبال آب حیات دویدند
سرانجام
انسان به بیشه های نگرانی کوچید
و در پی آن میل
جوالهای زر را
با خود به گور برد تا امروز
و ما امروز
چه روزهای خوشی داریم
و میل مبتذلی که مدام ما را
به جانب بی خودی و فراموشی می برد  سلمان هراتی

 

هوا کبود شد، این ابتدای باران است
دلا دوباره شب دلگشای باران است
نگاه تا خلاء وهم می‌کشاندمان
مرا به کوچه ببر، این صدای باران است
اگرچه سینه من شوره زار تنهایی است
ولی نگاه ترم آشنای باران است
دلم گرفته از این سقفهای بی روزن
که عشق رهگذر کوچه‌های باران است
بیا دوباره نگیریم چتر فاصله را
که روی شانه‌ی گل، جای پای باران است
نزول آب حضور دوباره برگ است
دوام باغچه در های‌های باران است سلمان هراتی

 

سلام بر آنان‌
که در پنهان خویش
‌بهاری برای شکفتن دارند
و می‌دانند هیاهوی گنجشکهای حقیر
ربطی با بهار ندارد
حتی کنایه‌وار
بهار غنچه‌ی سبزی است‌
که مثل لبخند باید
بر لب انسان بشکفد
بشقاب‌های کوچک سبزه
‌تنها یک «سین‌»
به «سین‌»های ناقص سفره می‌افزاید
بهار کی می‌تواند این همه بی‌معنی باشد؟
بهار آن است که خود ببوید
نه آن‌که تقویم بگوید سلمان هراتی

 

بهار فلسفه ساده ای است
برای آنکه بدانیم
زمین عرصه کوچ است
و غفلت
آه غفلت
چه دریغ مطولئ دارد سلمان هراتی

 

من هم می‌میرم
اما در خیابانی شلوغ
دربرابر بی‌تفاوتی چشم‌های تماشا
زیر چرخ‌های بی رحم ماشین
ماشین یک پزشک عصبانی
وقتی که از بیمارستان بر می‌گردد
پس دو روز بعد
در ستون تسلیت روزنامه
زیر یک عکس ۶ در ۴ خواهند نوشت
ای آنکه رفته‌ای...
چه کسی سطل‌های زباله را پر می‌کند؟ سلمان هراتی

گلچین اشعار نعمت الله ترکانی

مــوی ســرم چـــو برف زمستان سپیــد شــد
نامــد بهــار و قامت مــن خــم چــو بید شد
گفتــم کــه ســر زنم به زمیـن دلـت ولی
ایـن دانــه از جوانــه زدن نـا امیـد شــد
از عمر رفته، در طلب وصل یکشبی
صدهـا هـــزار خاطره ام  ناپدید شـد
بار غمی کـه گشت نصیبم به شهر تو
هــر روز  از گذشتـــه ای دیگــر مزید شــد
آنکــس کـــه در حــریم تــو سرباز عشق بود
بــا تیغ خشــم  و غضبـت  امشب شهیـد شــد

رمـز وجود غمکش میخانه  را مگو ی
عطــار بــود، مــولوی و بایـــزید شــد
نعمت الله ترکانی


 

این روزها سخن  ز ره  داد میکنند
شهـری خراب و خانه ای آباد میکنند
بیچــاره را بـــه بنــد و ســر دار میبـــرند
شیطـــان و فتنـــه را همـــه آزاد میــکنند
شیـخ و فقیـه و قاضی و مفتی به نام دین
صـــد حیلـــه بهـــر مــرگ تــو بنیـاد میکنند...
نعمت الله ترکانی

 

چون تـــیر از میانـــۀ قلبـم عبــور کــن
طــــرح غــــروب زنـدگــی ام مـــرور کـــن
راهــی کـــه مـیــروی خطــر انتحــار نیســت
دلهــــره هــای واهـــی خـــود را تـــو دور کـــن
از انفجـــــار بغــــض تـــــو مـهــتـاب در گـــــرفــت
شــب را میــــان بســتـــر یـــک صبــح گـــور کن
فـــــردا نمیــشود بــــه صلیـــبم کــشی بـــرو
آشــوب در تمـامـــی شهــــرم ضـــرور کـــن
تا کی به فکر تخت سلیمان نشسته ای
یک لحظه همتی چو دل تنگ مور کن

دنیـا بکام عـــاشق نادان نمیــــشود
ترک فریب،  نخوت  کـبر و غـرور کــن
نعمت الله ترکانی

 

این روز ها ضمیمه شــدم با هوای تو
الهام میــشود همــه شعـرم  برای تو
در هــر هجــا و قافیــه نام تو گل کنــد
از ســاز واژه هـــا بتـــراود صــــدای تو
با آنکه خط کشیدی تو، بالای نام مـن
دلبستۀ تو هستـم و عهد و وفــای تو
گــر میکشی و یا که مـــرا ناز میدهی
باشد رضــای مــن عزیـزم… رضـای تو

دیگـر من آن دلیــر ره عشق نیستـم
افشانده ام غـرور خودم  را به پای تو
نعمت الله ترکانی

 

این روزهــا  فـرشتـــــــه بلا مـیشود هـمه
هـــر نطـفــه ای حلال خطـــا  میشـــود همـه
آنکـــــو هـــزار  قافلــــه ای  زر متـــاع  اوســـت
دستــی دراز کـــــرده  گـــــدا  میـــشود  هـمـــه
هر ناروا  به مذهب و هر طرح نابکـار
قانون مُلک گـشته روا میـشود هـمه
زهری که قطــره اش جهانرا تباه کند
بهـر عــلاج درد، دوا میشـــــود همـه
زاهد کـه غرق ذکــــر و ثنا گـــویی خلقـت است
انکـــار خــــویش کـــرده، خـــــدا میشود همه
ای یـــار  ای  عـــزیزتریـــن شعـــر  زندگـــی
دیدی که دوست دشمن ما میشود همه
نعمت الله ترکانی

 

عید آمــــد و نرفته غم از خانۀ شما
از شهــر  و  از  ولایــت  ویرانـــۀ  شما
عمریست سرخط  همه اخبار گشته اید
خواننــد بـه هر رسانه ای  افسانۀ  شــما
هــرگـــز نشـــد کـــه بـــاز کنم رمز جنــگ را
بیگانگـــی زهـــم  چـــه  بُود  بهانـــــۀ  شمـا
ای مــأمن بـــزرگ عقابــان  دشــت  و  کـــوه
یــارب چـه کـــس نصیب شــده دانـۀ شمـا
آخــر بدست اهــریمن شـــوم بباد رفـــت
آن اعتبار و شــــوکت شاهـانــــۀ شما
در حیرتم کجاست دلیران  مُلک تان
آن مـردمان عاقــل فـــرزانــۀ شما

خون شما و کام پر از شهد دشمنان
تصویــر زندگــی ای غـــریبانــــۀ شما
نعمت الله ترکانی

 

درسی درین سخن بُود ای مرد هوشیار
یک تنگه  نقد بهتر است از نسیه صد هزار
بیرون خود چــو پـــاک نمایــی مـکـــن نمـــاز
وقتــی درون تســت پـــر از گـــــــرد و از غبـــار
طاعـــت اگــــــر تهـــی بـــود از عقــل و از خـــرد
بیمایــــه سجــــده میــکــــند از جهـــل صد هــزار
صد کعبه پیشروی تو بگشوده اند ولی
تو در حریم مکه شدی سخت بیقــرار
سالک ز راه و رسم طـریقت بیرون بیا
بی لطف  یار  نیست  ترا  لحظـۀ  وقار
« قــارون به خــاک و تخت سلیمـــان به بــاد رفت»
تکــــرار ،  فــی الحقیقـــه بـــــود، بـارــ بـارــ بـار
دوبـــاره آمـــدن بـــه جهـــان فکــر باطل است
جاهــــــل کـشد، به زندگی ای دیگر انتظار
بعــد از  نسیــم  سرد  زمستان و انجماد
آید هـوای دلکــش و گــرمای یک بهـــار
نعمت اللّه ترکانی

 

اگرخدا! شبی در کلبه ام حضور کند
تمام  فـاصــله هـــا را به غـم عبور کند
اگــــر فــرشته بگـیرد، خبر بــه امـر خــدا
پس از هـــزارۀ  دیگـــر، مگـــر ظهـــور کنــد
نشد کـــه پرتوی سبــزی بسـوی مــا تابـــد
هـراس... از دل مـا را بهـار دور کــند
شفاعتی بعـد ازین عمر در قبیلۀ من
به حکم قـــاطـع تــورات یــا زبـــور کنـــد
نگشت بــار مصیبت ز دوش مـن خالــــی
مگــر شکنـجــۀ تاریک و تنــگ گـــــور کــــند

کجاست رسم مروت کـــه خون مــن ریــزد
و حـــکم جُـــرم مـــرا بعـــد آن  صـــدور کند
نعمت الله ترکانی


 
یک لحظــه بیـا یـــار و انیـــس دل مـن باش
بگـــــــذار کـــنم راز دل غمــــزده را فــاش...
فتـوی خطیبان شده است بر ســــر منبـــر
آنکـــس کـــه کــــند ظلم… بود لایق پاداش
گـویی که خـــدا  داده ز یک  مــادر غمخوار
یک خــیــل فـــرو مایه  و یک  طایفه اوباش

گلزار چه  خالی  شده… از  عطــر  بنفشه
کِشتند به جای گل سوسن گل خشخاش
نعمت الله ترکانی

 

عـــزیزم کـــار  دنیــا رنـگ رنـگ است
گهی زشت و گهی خیلی قشنگ است
بیـــا در مــــُلک دلهـــــــــا گُــــل بکــــاریـــم
کــه خیلی بهتر از خــاک است و سنگ است
نعمت الله ترکانی


 
در محیــط ما فــضای گـرم یاری، تنــگ  بُود
قصــه و  هـــر  گفتمان گــرم مـا، از جنگ بُود
هـــر کـــه را بینی غــــمی دارد بدل از بیکسی
قــلب هـا بشکستــه و چهــــره پــر از آژنگ بُود...
نعمت الله ترکانی

 

...پیش ما لاف حقیـــقت نیست حرف مُفــــت کس
بین نامـــــردی و مـــردی راه صـــــد فرسنگ بُود
گــریه و زاری و از خـــود رفتـــن مــــردم ببین
زندگی ریتم غـــم انگیزی ازین آهنگ بُود

« بس که دلخون گشته ام از دست یاران  دو رنگ»
« دوست دارم هر کسی در دشمنی  یکرنگ  بُود»
نعمت اللّه ترکانی

 

زهـــر سـو بسته هــــر جایی دری بود
حیــا را نـــه ســر و نــه پیکـری بـــود
فغــان از دست این پیکــر تراشان
که هر چه دیدم از بد بدتری بود

اگــر پیکـر تراش از روی مهرش
بیـــاراید  زپیکــآر  نور  چهـــــرش
قسم گـویم که هر بی پا و بی سر
شود عـــاشق به رخسار  حقیـــرش
نعمت الله ترکانی

گلچین اشعار عماد خراسانی

پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکـیست
حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکیست
اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظری است
گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست ... عماد خراسانی

 

گرچه مستیم و خرابیم ، چو شبهای دگر
باز کن ساقی مجلس سر مینای دگر
امشبی را که در آنیم ، غنیمت شمریم
شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر... عماد خراسانی

 

عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد
معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم
حیرت این همه افسانه اگر بگذارد
همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت
یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد
شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانهء دیوانه اگر بگذارد
شیخ هم رشتهء گیسوی بتان دارد دوست
هوس سبحهء صد دانه اگر بگذارد
دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد عماد خراسانی

 

ما به درگاه تو با بخت سیاه آمده ایم
شکر وصد شکر ز بیراهه به راه آمده ایم
نه پی سیم و زر و ملک و سپاه آمده ایم
نه پی تخت و نه دنبال کلاه آمده ایم
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم عماد خراسانی

 

برخیز تا پناه به میخانه ای بریم
دست ز عمر شسته به پیمانه ای بریم
مستانه گر که بر سر ما جام بشکنند
خوش تر که رنج صحبت فرزانه ای بریم
از چرخ شکوه ،قصه ی بیهوده گفتن است
دیوانگی است شکوه ای به دیوانه ای بریم
آن سان شدم ملول که گر وجه می رسد
این پنج روزه خانه به میخانه ای بریم
آنجا هم ار نشد که شوم ،همتم کجاست
چون جغد،آشیانه به ویرانه ای بریم عماد خراسانی

 

بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست! عماد خراسانی

 

چون زیر خاک تیره شدم یاد من بکن
هرجا که حلقه دیدی، دستی به گردنی
دانی که آگه است ز حال دل عماد
آن برزگر که آتشش افتد به خرمنی عماد خراسانی

 

تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
نیست دیگر بخرابات خرابی چون من
باز خواهی که مرا سیل دمادم ببرد
حال آن خسته چه باشد که طبیبش بزند
زخم و بر زخم نمک پاشد و مرهم ببرد
پاکبازی که تو خواهی نفسی بنوازیش
نه عجب باشد اگر صرفه ز عالم ببرد
آنکه بر دامن احسان تواش دسترسی است
بدهان خاکش اگر نام ز حاتم ببرد... عماد خراسانی

 

چندی است تند، می گذریم از کنار هم
ظاهر خموش و سرد و نهان بیقرار هم
رخسار خود به سیلی می سرخ کرده ایم
چون لاله ایم هر دو بدل داغدار هم
او را غرور حسن و مرا طبع سربلند
دیری است وا گذاشته در انتظار هم...
چشم من و تو راز نهان فاش می کند
تا کی نهان کنیم غم آشکار هم
ای کاش آن کسان که بهشت آرزو کنند
عاشق شوند و با مه خود گفتگو کنند... عماد خراسانی

 

گیرم گناه از من و گیرم خطا ز تو
کوته به بوسه عاقبت این ماجرا کنیم...
دنیا وفا ندارد و ایام اعتبار
عاشق نئیم و رند بخود گر جفا کنیم
فصل بهار میگذرد ای بهار من
باز آ که سوخت طاقت صبر و قرار من عماد خراسانی

 

هر که جز پیمانه با من بست پیمانی، شکست
نیست بیجا گر که می بوسم لب پیمانه را
با وجود عشق از من عقل می خواهد فقیه
وای بر آنکس که بوسد دست این دیوانه را عماد خراسانی

 

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دم به دم حلقه این دام شود تنگتر و من
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم
سرپر شور مرا نه شبی ای دوست به دامان
تو شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم
ساز بشکسته ام و طائر پر بسته نگارا
عجبی نیست که این گونه غم افزاست فغانم
نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی
پیر این دیر جهان مست کنم گر چه جوانم ...
گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی
نیم شب مست چو بر تخت خیالت بنشانم
که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست
"آری آنجا که عیان است چه حاجت به بیانم؟ عماد خراسانی

 

مادر از بهر غم و رنج جهان زاد مرا
درس غم داد در این مدرسه استاد مرا
دل من پیر شد از بس که جفا دید وجفا
ندهد سود دگر قامت شمشاد مرا
آنچه می خواست دلم چرخ جفا پیشه نداد
وآنچه بیزار از آن بود دلم ،داد مرا
غم مگر بیشتر از اهل جهان بود که چرخ
دید و سنجید وپسندید وفرستاد مرا
در دلم ریخت بس بر سر هم غم سر غم
دل مخوانید،خدا داده غم آباد مرا
زندگی یک نفسم مایهء شادی نشده است
آه اگر مرگ نخواهد که کند شاد مرا
ترسم از ضعف،پریدن ز قفس نتوانم
گر که صیاد،زمانی کند آزاد مرا
آرزوی چمنم کم کمک از خاطر رفت
بس در این کنج قفس بال و پر افتاد مرا
یک دل و این همه آشوب و غم و درد عماد
کاشکی مادر ایام نمیزاد مرا  عماد خراسانی

 

هر چه خواهم که سر خویش کنم گرم به کاری
گل به چشمم گل آتش شود و باده بلایی...
هیچ کس نیست در این دشت مگر کوه که آن هم
انعکاس غم ما هست گرش هست صدایی...
ماکه رفتیم به دریای غم و باده ولی نیست
این همه جور سزای دل پرخون ز وفایی...
هر چه کردم که بدانم چه سبب گشت غمش را
نه من و نی دل و نی عقل رسیدیم به جایی... عماد خراسانی

 

قصه کوتاه کن ای ناصح و از ما بگذر
یکدم از عمر گرانمایه هدر نتوان کرد عماد خراسانی

 

 دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دمبدم حلقه این دام شود تنگتر و من
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم... عماد خراسانی

گلچین اشعار حسین پناهی

من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم  حسین پناهی

 

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت...  حسین پناهی

 

درختان می گویند بهار
پرندگان می گویند ، لانه
سنگ ها می گویند صبر
و خاک ها می گویند مصاحب
و انسان ها می گویند «خوشبختی»
امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،
در طلب نور !
ما نه درختیم
و نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم ... حسین پناهی

 

کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانم؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟... حسین پناهی

 

در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟ حسین پناهی

 

نیم ساعت پیش ،
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام ! حسین پناهی

 

ما چیستیم ؟!
جز ملکلولهای فعال ذهن زمین ،
که خاطرات کهکشان هارا
مغشوش میکند! حسین پناهی

 

بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه  حسین پناهی

 

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم حسین پناهی

 

شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشم های من است
به چشمهایم نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت حسین پناهی

 

به من بگویید
فرزانه گانِ رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشیدی را تصویر می کنید
که ترسیمش
سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟ حسین پناهی

 

انسانم !
ساکت ، چون درخت سیب !
گسترده ، چون مزرعه ی یونجه !
و بارور ، چون خوشه ی بلوط !
به جز خداوند ،
چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود ؟! حسین پناهی

 

میزی برای کار ،
کاری برای تخت ،
تختی برای خواب ،
خوابی برای جان ،
جانی برای مرگ ،
مرگی برای یاد ،
یادی برای سنگ ،
این بود زندگی ... حسین پناهی

 

نیستیم !
به دنیا می آییم
عکس ِ یک نفره می گیریم !
بزرگ می شویم ،
عکس ِ دو نفره می گیریم !
پیر می شویم ،
عکس ِ یک نفره می گیریم ...
و بعد
دوباره باز
نیستیم  حسین پناهی

 

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،
چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو ! حسین پناهی

 

ما
در هیأت پروانه ی هستی
با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم !
برای زمین ، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد
یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست
اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم
سرانجام به خودمان خواهیم رسید. حسین پناهی

 

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
ماییم که پا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟ حسین پناهی

گلچین اشعار شفیعی کدکنی

به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر !‌ اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را!  شفیعی کدکنی

 

...در دوردست باغ برهنه چکاوکی
بر شاخه می سراید
این چند برگ پیر
وقتی گسست از شاخ
آندم جوانه های جوان
باز می شود
 بیداری بهار
آغاز می شود شفیعی کدکنی

 

آن بلوط کهن آنجا بنگر
نیم پاییزی و نیمیش بهار
مثل این است که جادوی خزان
تا کمرگاهش
با زحمت
رفته ست و از آنجا دیگر
نتوانسته بالا برود شفیعی کدکنی

 

آن صداها به کجا رفت
صداهای بلند
 گریه ها قهقهه ها
آن امانت ها را
آسمان آیا پس خواهد داد ؟
پس چرا حافظ گفت؟
آسمان بار امانت نتوانست کشید
نعره های حلاج
بر سر چوبه ی دار
به کجا رفت کجا ؟
به کجا می رود آه
چهچهه گنجشک بر ساقه ی باد
آسمان آیا
این امانت ها را
باز پس خواهد داد ؟ شفیعی کدکنی

 

عمر از کف رایگانی می رود
کودکی رفت و جوانی می رود
این فروغ نازنین بامداد
در شبانی جاودانی می رود
این سحرگاه بلورین بهار
روی در شامی خزانی می رود
چون زلال چشمه سار کوه ها
از بر چشمت نهانی می رود
ما درون هودج شامیم و صبح
کاروان زندگانی می رود شفیعی کدکنی

 

دست به دست مدعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیب من جانب خانه می روی
بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرم تر از شراره ی آه شبانه می روی
من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی
در نگه نیاز من موج امید ها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی
گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی
حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی؟ شفیعی کدکنی

 

آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
 با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست
 امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
 چون دست او به گردن و دست رقیب نیست
اشکم همین صفای تو دارد ولی چه سود؟
 آینه ی تمام نمای حبیب نیست
 فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست
سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
 در آستان عشق فراز و نشیب نیست
 آن برق را که می گذرد سرخوش از افق
پروای آشیانه ی این عندلیب نیست شفیعی کدکنی

 

شعله ی آتش عشقم منگر بر رخ زردم
همه اشکم همه آهم همه سوزم همه دردم
 چون سبویی که شکسته ست و رخ چشمه نبیند
کو امیدی که دگرباره همآغوش تو گردم؟
لاله ی صبح بهارم که درین دامن صحرا
 آتش داغ گلی شعله کشد از دم سردم
کس ندانست که چون زخم جگر سوز نهانی
سوختم سوختم از حسرت و لب باز نکردم
جلوه ی صبح جوانی به همه عمر ندیدم
 با خزان زاده ام آری گل زردم گل زردم شفیعی کدکنی

 

آخرین برگ سفرنامه ی باران
 این است
که زمین چرکین است شفیعی کدکنی

 

شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
می‌خزَد در رگِ هر برگِ تو خوناب خزان
نکهتِ صبحدم و بوی بهارانت کو؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه‌ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟
زیر سرنیزه‌ِ تاتار چه حالی داری؟
دل پولادوشِ شیر شکارانت کو؟
نعره و عربده‌ی باده گسارانت کو؟
چهره‌ها درهم و دل‌ها همه بیگانه زهم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟
آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحَرِ این شب تارانت کو؟ شفیعی کدکنی