عِشق
بی فلسفه زیباست
تُ نخواهی
دلِ مَن باز تُ رآ می خواهد !
چرخ گردون ؛ چه بخندد ؛ چه نخندد ؛
تو بخند مشکلی ؛ گر تو را ؛ راه ببندد ؛
تو بخند غصه ها ؛ فانی و باقی ؛
همه زنجیر به هم گر دلت ؛ از ستم و غصه ؛
برنجد تو بخند ...
سوختم از تشنگی ای کاش باران می گرفت
در من این احساس بارآور شدن جان می گرفت
می وزید از سمت گیسوی پریشانت نسیم
بی سر و سامانیم آنگاه سامان می گرفت
دست من چنگ توسل می شد و با زلف تو
درد خود را مو به مو می گفت و درمان می گرفت
کاش می آمد دلم از مکتب چشمان تو
درس حکمت، درس عفت، درس عرفان می گرفت
کاشکی این دست های خالی از احساس من
از بهشتت بوی گندم، بوی عصیان می گرفت
کاش نوحی، ناخدایی ناگهان سر می رسید
جان مغروق مرا از دست طوفان می گرفت
گر نبود این عشق، این انگیزه ی دلبستگی
زندگانی از همان آغاز پایان می گرفت
ڪاش دلتنگے هم
مثل اشڪ بود
مے ریخت و تمام میشد
مے ریخت و سبڪ میشدے
آن وقت مجبور نبودے
هر روز حجم
عظیمے از دلتنگے ها
را با خودت بہ این
طرف و آن طرف ببرے.
روزی به دیدارم خواهی آمد که دیگر نمیشناسمت
شاخه گلی روی زانوانم میگذاری
سری تکان میدهی
و میروی
من
خیره به خالی دنیا
به ناگهان، رفتنت را میشناسم
میرسد روزی که در تنهاییت یادم کنی
فکر آن باشی که یکبار دگر شادم کنی
میرسد آن لحظه که اندر سکوت تلخ خود
در سرت حتی هوای داد و فریادم کنی
میرسد روزی کنار بیستون شیرین شوی
در خیالت هم مرا مانند فرهادم کنی
میرسد روزی که مردم بشکنند قلب تو را
آن زمان شاید جدا از کل افرادم کنی
میرسد روزی که خاری در دل صحرا شوی
آرزوی گل شدن در باغ آبادم کنی
میرسد روزی بگویی کاش پیشم مانده بود
مرده ام سودی ندارد آن زمان یادم کنی....
کنار آشنایی تو آشیانه میکنم ،
فضای آشیانه را پر از ترانه میکنم ...
کسیسوالمیکند«به خاطرچه زندهای...؟»
و من برای زندگی تو را بهانه میکنم ...
#نیمایوشیج
چه قدر من
دیدنت را دوست دارم
در خواب
در غروب
در همیشهی هر جا
هرجایی که...
بتوان تو را دید
صدا کرد
و از انعکاس نامت کیف کرد!
چه قدر من دیدن تـو را دوست دارم
رفته ام گرچه دلم منتظر «برگرد» ست
چقدَر صبر از این زاویه اش نامرد ست!
نه کــــم باش نه زیـــاد ...
خودتـــــ باش ، خســــته ای کتمــــان نکن
ناراحـــــتی حرفــــــ بزن ...
عاشــــقی ابـــــراز کن ...
همــــه ی اندازه ها رو رعــــایتــــ کن ...
خودتــــ باش خـــودش باشه ...
متفــــــاوت دوستــــ نداشــــته باش ،
معــــمولی دوستــــ باش که خـــــفه نشه زیر فــشار احساستــــ ....
که ســـــرد نشـــی از نفهـــمیدن احـــــساستــــ ...!!
سحر با من درآمیزد، که برخیز
نسیم گل به سر ریزد، که برخیز
زرافشان، دختر زیبای خورشید
سرودی خوش برانگیزد که برخیز
"فریدون مشیری"