وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

با این‌ که رفتن تو شروعی دوباره است

با این‌ که رفتن تو شروعی دوباره است
وقتی تو نیستی سفرم نیمه‌کاره است

رفتن اگرچه ساده و ماندن اگرچه سخت
بودن کنار فاصله‌‌ها راه چاره است....

"افشین_یداللهی"

گاهـ ـــی ﻭﻗﺘـــــﻬﺎ...

گاهـ ـــی ﻭﻗﺘـــــﻬﺎ...ﭼـﻪ ﺳــــﺎﺩﻩ ﻋﺮﻭسـ ـــﮏ ﻣﯿﺸﻮﯾﻢ...ﻧﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ!ﻧﻪ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ!ﻓﻘﻂ ﺳﮑـ ـــﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ
ﮐﺴــﯽ ﻧﺪﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﺩﻟﻤـ‌ ــــﺎﻥچـه ﻣﯿﮕـﺬﺭﺩ...!

چه خواهد کرد با ما عشق؟

چه خواهد کرد با ما عشق؟

پرسیدیم و خندیدی

 

فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را

 

#فاضل_نظری

پیر مردِ همسایه ما


پیر مردِ همسایه ما
فقط آلزایمر داشت
دیروز بی خودی شلوغش کرده بودند
او فقط یادش رفت
از خواب بیدار شود...!
#حسین_پناهی

هوای رویِ تو دارم


هوای رویِ تو دارم. نمی‌گذارندَم!
مگر، به کوی تو این ابرها ببارندم

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن...که به دستِ که میسپارندم؟

مگر در این شب دیر انتظار عاشق کُش
به وعده‌های وصالِ تو زنده دارندم

غمی نمی‌خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی‌گذارندم

سَری به سینه فرو برده‌ام مگر روزی
چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم

چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که می‌گسارندم

من آن ستارهٔ شب‌زنده‌دار امیدم
که عاشقان تو تا صبح، می‌شمارندم

چه جای خواب که هر شب محصلان فراق
خیال روی تو بر دیده می‌گمارندم

هنوز دست نشسته‌ست غم ز خون‌ِ دلم
چه نقش‌ها که ازین دست می‌نگارندم

کدام مست، مِی از خون سایه خواهد کرد؟
که همچو خوشه‌ی انگور می‌فشارندم...


هوشنگ_ابتهاج

نبودنت

نبودنت
این نیست که تو نباشی
دست خیالی ست
که پیش تو می برد مرا
جهان سیاهُ سفیدم
از تو رنگی می شود
و من
زیر باران عشق
با جیب های پر از یادُ خاطره
از کوچه باغ های یک عاشقانۀ آرام
به خانه بر می گردم
نبودنت بوی یاس می دهد
من به تو آلوده ام

پرویز صادقی

به چه مانند کنم موی پریشانِ تو را؟

به چه مانند کنم موی پریشانِ تو را؟
به دل ِتیره ی شب؟
به یکی هاله ی درد؟
یا به یک ابر سیاه
که پریشان شده و ریخته بر چهره ی ماه.
به چه مانند کنم حالت چشمان تو را
به غزل های نوازشگر ِ حافظ در شب؟

حـرفـــی نمــانــده . . .


حـرفـــی نمــانــده . . .

کــه بــا تـــو نگفتـــه بـاشـــم . . .

جــز سکـــوت . . .

کـــه هــر چــه بگــویـم . . .

تمــام نمـی‌شـــود . . .

من آنچه را احساس باید کرد

من آنچه را احساس باید کرد

یا از نگاه دوست باید خواند

هرگز نمی پرسم

هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ؟

قلب من و چشم تو می گوید به من : آری



فریدون مشیری

دل های ما که به هم نزدیک باشند،


دل های ما که به هم نزدیک باشند،
دیگر چه فرقی می کند که کجای این جهان باشیم.
دور باش اما نزدیک،
من از نزدیک بودن های دور می ترسم!

#احمد_شاملو

از غزلیات عاشقانه عطار نیشابوری

ره عشاق راهی بی‌کنار است

ازین ره دور اگر جانت به کار است

وگر سیری ز جان در باز جان را

که یک جان را عوض آنجا هزار است

تو هر وقتی که جانی برفشانی

هزاران جان نو بر تو نثار است

وگر در یک قدم صد جان دهندت

نثارش کن که جان‌ها بی‌شمار است

چه خواهی کرد خود را نیم‌جانی

چو دایم زندگی تو بیاراست

کسی کز جان بود زنده درین راه

ز جرم خود همیشه شرمسار است

درآمد دوش در دل عشق جانان

خطابم کرد کامشب روز بار است

کنون بی‌خود بیا تا بار یابی

که شاخ وصل بی باران به بار است

چو شد فانی دلت در راه معشوق

قرار عشق جانان بی‌قرار است

تو را اول قدم در وادی عشق

به زارش کشتن است آنگاه دار است

وزان پس سوختن تا هم بوینی

که نور عاشقان در مغز نار است

چو خاکستر شوی و ذره گردی

به رقص آیی که خورشید آشکار است

تو را از کشتن و وز سوختن هم

چه غم چون آفتابت غمگسار است

کسی سازد رسن از نور خورشید

که اندر هستی خود ذره‌وار است

کسی کو در وجود خویش ماندست

مده پندش که بندش استوار است

درین مجلس کسی باید که چون شمع

بریده سر نهاده بر کنار است

شبانروزی درین اندیشه عطار

چو گل پر خون و چون نرگس نزار است

 

عطار نیشابوری

دوست میدارم که با خویشان خود بیگانه باشم

دوست میدارم که با خویشان خود بیگانه باشم
همدم عقلم چرا همصحبت دیوانه باشم
دل به هر کس کی سپارم من در دلها مقیم
تا نتوانم شمع مجلس شد چرا پروانه باشم
آزمودم آشنایان را فغان از آشنایی
آرزومندم که با هر آشنا بیگانه باشم
مرغ خوشخوانم وگر در حلقه زاغان نشینم
کی توانم لحظه ای در نغمه مستانه باشم
مردمی گم شد میان آشنایان از تو پرسم
با چنین نامردمان بیگانه باشم یا نباشم  مهدی سهیلی

سال ها پیش ازین به من گفتی

سال ها پیش ازین به من گفتی

که «مرا هیچ دوست می داری؟»

گونه ام گرم شد ز سرخی ی ِ شرم

شاد و سرمست گفتمت «آری!»

 

باز دیروز جهد می کردی

 که ز عهد قدیم یاد آرم

سرد و بی اعتنا تو را گفتم

 که «دگر دوستت نمی دارم!»

 

ذره های تنم فغان کردند

که، خدا را! دروغ می گوید

جز تو نامی ز کس نمی آرد

جز تو کامی ز کس نمی جوید

 

تا گلویم رسید فریادی

کاین سخن در شمار باور نیست

جز تو، دانند عالمی که مرا

در دل و جان هوای دیگر نیست

 

لیک خاموش ماندم و آرام

ناله ها را شکسته در دل تنگ

تا تپش های دل نهان ماند

 سینه ی خسته را فشرده به چنگ

 

در نگاهم شکفته بود این راز

 که «دلم کی ز مهر خالی بود؟»

لیک تا پوشم از تو، دیده ی من

 برگلِ رنگ رنگِ قالی بود

 

«دوستت دارم و نمی گویم

تا غرورم کشد به بیماری!

زانکه می دانم این حقیقت را

 که دگر دوستم... نمی داری...»

 

زنده یاد سیمین بهبهانی