میان کوچه می پیچد صداے پای دلتنگے
به جانم مے زند آتش غم شبهاے دلتنگے
چنان وامانده ام در خود که از من مےگریزد غم
منم تصویر تنهایے منم معناے دلتنگے
چه میپرسے زحال من ؟ که من تفسیر اندوهم
سرم مأواے سوداها دلم بیابانیست زدلتنگے
در آن ساعت که چشمانت به خوابے خوش فرو رفت
میان کوچه هاے شب شدم همپای دلتنگے
شبے تا صبح با یادت نهانے اشک باریدم
صفایے کرده ام در آن شب زیباے دلتنگے ....
تفاوتی ندارد خواب باشم یا بیدار :
زیباترین تصویر پیش چشمانم همیشه تویی
دلی یا دلبری یا جان و یا جانان نمیدانم
همه هستی تویی فیالجمله این و آن نمیدانم
به جز تو در همه عالم دگر عالم نمیبینم
به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمیدانم
به جز غوغای عشق تو درون دل نمییابم
به جز سودای وصل تو میان جان نمیدانم
چه آرم بر در وصلت که دل لایق نمیافتد
چه بازم در ره عشقت که جان شایان نمیدانم
یکی دل داشتم پرخون شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون در این دوران نمیدانم
مینویسم برای دلم.
نَفَس که میکشم پُر میشود این حوالی از عطر ناب تو...
چشم میبندم و انگار چشم گشوده ام به چشمانت...
گاه و بیگاه اینجا دلی تنگ می شود و به آتش میکشد فاصله ها را...
طنین صدای تو لالایی شبهای تنهاییم می شود و من آرام به خواب می روم،به امید دیدن رویای تو...
کودک درونم هرازگاهی لجوج میشود و بیقرار...
بیقرار آن قلب مهربان با خندهای مستانه ...
آری مینویسم برای دلم.
همیشه یکی پیدا میشه که هـُلــت بده ؛
چه نشسته باشی روی تـــــاب ،
چه ایستاده باشی لبه ی پـــــــــرتگاه ...