وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

مـــــن می‌روم ز کوی تو و دل نمی‌رود


مـــــن می‌روم ز کوی تو و دل نمی‌رود

ایـــــن زورق شکسته ز ساحل نمی‌رود

گویند دل ز عشق تو بــــرگیرم ای دریغ

کاری که خود زِدست من و دل نمی‌رود

روزی به دیدارم خواهی‌ آمد که دیگر نمی‌‌شناسمت


روزی به دیدارم خواهی‌ آمد که دیگر نمی‌‌شناسمت
شاخه گلی‌ روی زانوانم میگذاری
سری تکان می‌‌دهی‌
و می‌‌روی
من
خیره به خالی‌ دنیا
به ناگهان، رفتنت را می‌‌شناسم

دیر گاهے است

دیر گاهے است
ڪـہ اُـ؋ـتادہ ام از خویش بـہ دور!
شاید این عید, بـہ دیدارِ خودم هم بروم ...!

عشــــــــــق مساحت مشخصی ندارد

عشــــــــــق
مساحت مشخصی ندارد
گاهی به اندازه یک دل است و گاهی
به بزرگـــــی یک دنیـــــا
یـــــاد بگیریم

با دل کوچکمان یک دنیـــــا
عشــــــــــق بورزیـــــم...

شده تقدیرِ کسی باشی

شده تقدیرِ کسی باشی و  قسمت نشود؟

سالها گیرِ کسی باشی و  قسمت نشود؟

شده در اوجِ جوانی، باهمین ظاهرِ شاد

تا گلو پیرِ کسی باشی و قسمت نشود؟

دستش را می گیرم

دستش را می گیرم و زیـر گـوشش زمزمـه میکنم
کـــه پشتِ تـــمام نگرانـی‌هایِ من
کسی ایستـــاده که
دیــــوانـــه وار
دوستـش دارم ...

ﻣـﻴــﺪﻭﻧﮯ ﻗَـﺸَﻨـﮓْ ﺗَــﺮﯾـــﻦْ

↞ ﻣـﻴــﺪﻭﻧﮯ ﻗَـﺸَﻨـﮓْ ﺗَــﺮﯾـــﻦْ

ﺣِـــﺲِ ﺩُﻧـﯿــــﺎ ﭼـــﯿـــﮧ؟

⇚ ﺑِــﻔَــﮭـﻤـــﮯ

ﺑَــﻼﻳﮯ ﻛــِﮧ ﺳَــﺮِﺗـْـ【 ﺁﻭﺭﺩﮪ 】

ﺳَـﺮِﺵ 【 ﺁﻭﺭﺩﻥ 】

از واژه تا واژه

از واژه تا واژه
برای از تو نوشتن
من از ابرها می گذرم
و بالاتر از باران
با یک بغل رؤیای بادبادک ها
از راه لبخند آسمان
به تو بر می گردم
و با دست کوچک عشق
که پر از کوکوی کبوترهاست
تو را
در ایوان شعرم می نشانم
در هوای واژه هائی
که موسم گل های رازقی ست
واژه هائی که می دانند
چگونه باید دوست داشت
چشم تو می وزد
زمستان فاصله آب می شود
بنفشه های خاطره می رویند
و تمام سال را
از آنِ خود می دانند
برای از تو نوشتن
واژه از شکوفه های سیب
باید چید
و از خواب گیلاس های همزاد
عاشقانه تکاند
و با یک سبد باران
به تو راهی شد
از تو گفتن
فراخوان رؤیاها ست
توئی که ماه را
خانه نشین کرده ایُ
آفتاب را گوشه گیر
تو تمامی نداریُ من
دست هایم را
سر راهت پرپر می کنم
و تو را
در نقطه چین مریمُ یاس
به آسمان می سپارم....

پرویز صادقی

دفتر دلمان را به تو می سپاریم،

پروردگارا !
دفتر دلمان را به تو می سپاریم،
با دستان مهربانت قلمی بزرگ بردار،
خط بزن غم هایمان را، و برایمان دلی رسم کن ،
به وسعت دریا...!

دیگر دوستت ندارم


گفتی ؛
که دیگر دوستت ندارم
و رفتی ...
من این رفتن را
هرگز باور نکردم
من پای دوست داشتنمان مانده ام
مانند آخرین برگ مانده بر درخت
که نمی خواهد آمدن زمستان را باور کند...

ایستاده‌ام!!!!

ایستاده‌ام!!!!
کناره جاده ی خیالم،
و فریاد می زنم، مستقیم،
بسوی شهر آرامش،
به روستای فراموشی که کوچه هایش
بوی زندگی دهد،
یا شهری بنام عشق
آقا لطفا دربست

اختلاف سلیقه داریم

اختلاف سلیقه داریم
از میان
قرارداد های زندگی

من ماندن را میپسندم
تو رفتن را
من سیاه میپوشم
تو سپید
من خانه را دوست دارم
تو جاده
من دل میدهم
تو
دل میشکنی

اما
این
تفاوتها
باعث نمیشود
تو
در شعر هایم
نباشی....

#امیر_اخوان