وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی


خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر ازین عیبی که میدانی که زیبایی

من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی

منم ابر و تویی گلبن که می خندی چو می گریم
تویی مهر و منم اختر که میمیرم چو می آیی

مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند
میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

مرا گفتی : که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

من آزرده دل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

گرچه بوی نفست خواب محالست...بمان


گرچه بوی نفست خواب محالست...بمان

بازهم بالش من خیس خیالست...بمان

شورشعرمن وآرامش بی مانندی

گرچه دنیا همه جا روبه زوالست...بمان

شاهدغایب عشق من ورویای منی

بی توپروانه ی دل بی سروبالست...بمان

باتوحتی قفس تنگ برایم دنیاست

بی تودنیا وقفس غرق جدالست...بمان

گوشه،گوشه،همه جا خاطره دارم ازتو

توکه باشی همه جا آخر حالست...بمان

گرگ میبارد ازاین ابرسیاه مسموم

نی چوپان غزل مکر شغالست... بمان

ﺑﺎﺯ ﺑﻮﯼ ﮔﻞ ﻣﺮﺍ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ


ﺑﺎﺯ ﺑﻮﯼ ﮔﻞ ﻣﺮﺍ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎﺯ ﻋﻘﻠﻢ ﺭﺍ ﺻﺒﺎ ﺑﻴﮕﺎﻧﻪ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎﺯﻡ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺗﺎﺯﻩ ﺷﺪ ﻣﺴﺘﯽ ﻋﺸﻖ
ﺑﺲ ﮐﻪ ﺑﻠﺒﻞ ﻧﺎﻟﻪٔ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﮐﺮﺩ
ﮔﻞ ﭼﻮ ﺷﻤﻊ ﺧﻮﺑﺮﻭﻳﯽ ﺑﺮﻓﺮﻭﺧﺖ
ﺑﻠﺒﻞ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ
ﺟﺎﻥ ﺑﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪٔ ﺗﻦ ﻋﺎﻗﺒﺖ
ﺍﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﻋﺸﻘﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﺮﺩ
ﻗﺼﻪ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻋﺠﺐ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ
ﮐﻮﻫﮑﻦ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻧﺪﺭﻳﻦ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﮐﺮﺩ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﻝ ،


ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﻝ ،
ﺩﻝ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ..
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﻏﻢ ،
ﻏﻢ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﻋﻘﻞ
ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺗﻮ ،
ﺗﻮ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﯽ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﻢ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭼﻮ ﺩﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ ،
ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﻡ ﺩﻝ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ...

نمیخواهم!


نمیخواهم!
من اینگونه بودنت را....
بودنِ با منّت را نمیخواهم...
نصفه و نیمه ات به درد من نمیخورد...
من تمامت را میخواهم...
چگونه چشم هایم را میبینی و دلت نمی لرزد؟
صدایم را می شنوی و سست نمی شوی؟
اینگونه بودنت باشد برای کسانی امثال خودت...
برای بی تفاوت هایی از جنس خودت!
بودن های اینگونه ات فقط کامم را به زندگی تلخ و تلخ تر میکند!

من چای میریزم

من چای میریزم
چشمم به نگاه توست
لبریز می شود
می خندی

که هواست کجاست
من آب می شوم
هوشم
هواسم
عشقم

از چشم تو چون اشک سفر کردم و رفتم


از چشم تو چون اشک سفر کردم و رفتم


افسانه  هجران  تو   سر کردم  و    رفتم


در شام غم انگیز وداع  از   صدف  چشم


دامان   تو   را   غرق  گنه  کردم  و  رفتم


چون  باد   بر آشفتم  و  گلهای  چمن  را


در  رخت   زیر   و   زبر    کردم   و   رفتم


ای ساحل امید  پی  وصل  تو  چون موج


در بحر غمت  سینه  سپر  کردم  و رفتم

 

چون شمع  به بالین خیالت شب خود را


با  سوز دل و  اشک سحر کردم  و  رفتم

خدا عمرشان دهد


خدا عمرشان دهد

خیال ها را می گویم

که از آن همه دور

تو را پیش من می آورند

و مرا به گفتگوی با تو می نشانند

در دنیایی که جمعیت اش

بالغ بر تو می شود

و ماهش از زمین به آسمان می تابد

خدا هرچه می خواهند

برایشان اجابت کند

اى که ازتازگى زخم


اى که ازتازگى زخم
دلم تازه ترى
یعنى
از قصه دلتنگى من
باخبرى
مثل مهتاب که از خاطر شب میگذرد
هرشب آهسته از آفاق دلم میگذرى

خیال امروزت را


خیال امروزت را
به هیچ چیز
آغشته نڪن.

مگر"من"وڪمی"عشق"
همین...