وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

روزگار غریبیست

روزگار غریبیست!!!
آدمها یک روز دورت میگردند

روزی دیگر دورت میزنند...!!!

یک روز ازت دل می بَرند

روزی دیگر دل را می بُرند...!!!

یک روز تنهاییت را پر می کنند

وقتی خوب وابسته ات کردند....
به جای اینکه درکت کنند

ترکت می کنند

واقعا روزگار غریبیســت....

قسمت بود

“قسمت بود”
.
که تا دل سپردم، دیگر نباشی !
.
.
.
این تنها حرفیست
که نبودنت را توجیه میکند
شاید هم،
.
مرا آرام . . .

ای که می پرسی نشان عشق چیست ؟

ای که می پرسی نشان عشق چیست ؟
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست.
عشق یعنی مشکلی اسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی.
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری اب را ، بر تشنه تر
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده
هر کجا عشق اید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود

من دیوانه نیستم


من دیوانه نیستم
من فقط در خیالم با خیالت
بی خیال عالمم

بـغـض دارے؟

بـغـض دارے؟
آروم نـیستے؟
دلت بـــراش تـــنــگـــــ شده…
حــــوصله هـیـچـکسو نــــداری؟!
حالا،
یــاد لحظه اے بیفت کـه؛ اون هــمه ے بے قــــراریے هــاے تــــو رو دیــــــد،
امـــــــا
چـشمـاشـو بست و رفــت...

تا بی خیال نشده ام برگرد

رفته ای و من هر روز به موریانه هایی فکر می کنم که

آهسته و آرام گوشه های خیالم را می جوند

تا بی خیال نشده ام برگرد !

شمس لنگرودی

خلاصه بهاری دیگر

بی حضور تو

از راه می رسد

و آن چه که زیبا نیست

زندگی نیست

روزگار است...

 

از شمس لنگرودی

مثل یــک چایــی


زندگی جیــره مختصری است

مثل یــک چایــی

و کنــــارش عشــق است

مثل یک حبــه قنـــد

زنــدگی را با عشق نوش جان بایــد کرد...

بال و پر


پــــروانــه مــن

آن کس که شکست بـــال پــرواز تــو را

مـی دانست که خاطـرات پــرواز تــو را خواهــد کشت

ولی خبــر نــداشت که تــو خــدایی مهربــان داری

که خودش بــال و پــرت خواهــد شــد...

ضبط


ضـبـط میـکـنـم تــمـام حــرفـهـایـت را

نـــه بـرای روزهـای بـی تــو بــودن

صـدایـت آنـقـدر آرامم میـکـنـد

کـه یـادم میـرود بـایـد نـفـس بـکـشــم!!!

گلچین اشعار نعمت الله ترکانی

مــوی ســرم چـــو برف زمستان سپیــد شــد
نامــد بهــار و قامت مــن خــم چــو بید شد
گفتــم کــه ســر زنم به زمیـن دلـت ولی
ایـن دانــه از جوانــه زدن نـا امیـد شــد
از عمر رفته، در طلب وصل یکشبی
صدهـا هـــزار خاطره ام  ناپدید شـد
بار غمی کـه گشت نصیبم به شهر تو
هــر روز  از گذشتـــه ای دیگــر مزید شــد
آنکــس کـــه در حــریم تــو سرباز عشق بود
بــا تیغ خشــم  و غضبـت  امشب شهیـد شــد

رمـز وجود غمکش میخانه  را مگو ی
عطــار بــود، مــولوی و بایـــزید شــد
نعمت الله ترکانی


 

این روزها سخن  ز ره  داد میکنند
شهـری خراب و خانه ای آباد میکنند
بیچــاره را بـــه بنــد و ســر دار میبـــرند
شیطـــان و فتنـــه را همـــه آزاد میــکنند
شیـخ و فقیـه و قاضی و مفتی به نام دین
صـــد حیلـــه بهـــر مــرگ تــو بنیـاد میکنند...
نعمت الله ترکانی

 

چون تـــیر از میانـــۀ قلبـم عبــور کــن
طــــرح غــــروب زنـدگــی ام مـــرور کـــن
راهــی کـــه مـیــروی خطــر انتحــار نیســت
دلهــــره هــای واهـــی خـــود را تـــو دور کـــن
از انفجـــــار بغــــض تـــــو مـهــتـاب در گـــــرفــت
شــب را میــــان بســتـــر یـــک صبــح گـــور کن
فـــــردا نمیــشود بــــه صلیـــبم کــشی بـــرو
آشــوب در تمـامـــی شهــــرم ضـــرور کـــن
تا کی به فکر تخت سلیمان نشسته ای
یک لحظه همتی چو دل تنگ مور کن

دنیـا بکام عـــاشق نادان نمیــــشود
ترک فریب،  نخوت  کـبر و غـرور کــن
نعمت الله ترکانی

 

این روز ها ضمیمه شــدم با هوای تو
الهام میــشود همــه شعـرم  برای تو
در هــر هجــا و قافیــه نام تو گل کنــد
از ســاز واژه هـــا بتـــراود صــــدای تو
با آنکه خط کشیدی تو، بالای نام مـن
دلبستۀ تو هستـم و عهد و وفــای تو
گــر میکشی و یا که مـــرا ناز میدهی
باشد رضــای مــن عزیـزم… رضـای تو

دیگـر من آن دلیــر ره عشق نیستـم
افشانده ام غـرور خودم  را به پای تو
نعمت الله ترکانی

 

این روزهــا  فـرشتـــــــه بلا مـیشود هـمه
هـــر نطـفــه ای حلال خطـــا  میشـــود همـه
آنکـــــو هـــزار  قافلــــه ای  زر متـــاع  اوســـت
دستــی دراز کـــــرده  گـــــدا  میـــشود  هـمـــه
هر ناروا  به مذهب و هر طرح نابکـار
قانون مُلک گـشته روا میـشود هـمه
زهری که قطــره اش جهانرا تباه کند
بهـر عــلاج درد، دوا میشـــــود همـه
زاهد کـه غرق ذکــــر و ثنا گـــویی خلقـت است
انکـــار خــــویش کـــرده، خـــــدا میشود همه
ای یـــار  ای  عـــزیزتریـــن شعـــر  زندگـــی
دیدی که دوست دشمن ما میشود همه
نعمت الله ترکانی

 

عید آمــــد و نرفته غم از خانۀ شما
از شهــر  و  از  ولایــت  ویرانـــۀ  شما
عمریست سرخط  همه اخبار گشته اید
خواننــد بـه هر رسانه ای  افسانۀ  شــما
هــرگـــز نشـــد کـــه بـــاز کنم رمز جنــگ را
بیگانگـــی زهـــم  چـــه  بُود  بهانـــــۀ  شمـا
ای مــأمن بـــزرگ عقابــان  دشــت  و  کـــوه
یــارب چـه کـــس نصیب شــده دانـۀ شمـا
آخــر بدست اهــریمن شـــوم بباد رفـــت
آن اعتبار و شــــوکت شاهـانــــۀ شما
در حیرتم کجاست دلیران  مُلک تان
آن مـردمان عاقــل فـــرزانــۀ شما

خون شما و کام پر از شهد دشمنان
تصویــر زندگــی ای غـــریبانــــۀ شما
نعمت الله ترکانی

 

درسی درین سخن بُود ای مرد هوشیار
یک تنگه  نقد بهتر است از نسیه صد هزار
بیرون خود چــو پـــاک نمایــی مـکـــن نمـــاز
وقتــی درون تســت پـــر از گـــــــرد و از غبـــار
طاعـــت اگــــــر تهـــی بـــود از عقــل و از خـــرد
بیمایــــه سجــــده میــکــــند از جهـــل صد هــزار
صد کعبه پیشروی تو بگشوده اند ولی
تو در حریم مکه شدی سخت بیقــرار
سالک ز راه و رسم طـریقت بیرون بیا
بی لطف  یار  نیست  ترا  لحظـۀ  وقار
« قــارون به خــاک و تخت سلیمـــان به بــاد رفت»
تکــــرار ،  فــی الحقیقـــه بـــــود، بـارــ بـارــ بـار
دوبـــاره آمـــدن بـــه جهـــان فکــر باطل است
جاهــــــل کـشد، به زندگی ای دیگر انتظار
بعــد از  نسیــم  سرد  زمستان و انجماد
آید هـوای دلکــش و گــرمای یک بهـــار
نعمت اللّه ترکانی

 

اگرخدا! شبی در کلبه ام حضور کند
تمام  فـاصــله هـــا را به غـم عبور کند
اگــــر فــرشته بگـیرد، خبر بــه امـر خــدا
پس از هـــزارۀ  دیگـــر، مگـــر ظهـــور کنــد
نشد کـــه پرتوی سبــزی بسـوی مــا تابـــد
هـراس... از دل مـا را بهـار دور کــند
شفاعتی بعـد ازین عمر در قبیلۀ من
به حکم قـــاطـع تــورات یــا زبـــور کنـــد
نگشت بــار مصیبت ز دوش مـن خالــــی
مگــر شکنـجــۀ تاریک و تنــگ گـــــور کــــند

کجاست رسم مروت کـــه خون مــن ریــزد
و حـــکم جُـــرم مـــرا بعـــد آن  صـــدور کند
نعمت الله ترکانی


 
یک لحظــه بیـا یـــار و انیـــس دل مـن باش
بگـــــــذار کـــنم راز دل غمــــزده را فــاش...
فتـوی خطیبان شده است بر ســــر منبـــر
آنکـــس کـــه کــــند ظلم… بود لایق پاداش
گـویی که خـــدا  داده ز یک  مــادر غمخوار
یک خــیــل فـــرو مایه  و یک  طایفه اوباش

گلزار چه  خالی  شده… از  عطــر  بنفشه
کِشتند به جای گل سوسن گل خشخاش
نعمت الله ترکانی

 

عـــزیزم کـــار  دنیــا رنـگ رنـگ است
گهی زشت و گهی خیلی قشنگ است
بیـــا در مــــُلک دلهـــــــــا گُــــل بکــــاریـــم
کــه خیلی بهتر از خــاک است و سنگ است
نعمت الله ترکانی


 
در محیــط ما فــضای گـرم یاری، تنــگ  بُود
قصــه و  هـــر  گفتمان گــرم مـا، از جنگ بُود
هـــر کـــه را بینی غــــمی دارد بدل از بیکسی
قــلب هـا بشکستــه و چهــــره پــر از آژنگ بُود...
نعمت الله ترکانی

 

...پیش ما لاف حقیـــقت نیست حرف مُفــــت کس
بین نامـــــردی و مـــردی راه صـــــد فرسنگ بُود
گــریه و زاری و از خـــود رفتـــن مــــردم ببین
زندگی ریتم غـــم انگیزی ازین آهنگ بُود

« بس که دلخون گشته ام از دست یاران  دو رنگ»
« دوست دارم هر کسی در دشمنی  یکرنگ  بُود»
نعمت اللّه ترکانی

 

زهـــر سـو بسته هــــر جایی دری بود
حیــا را نـــه ســر و نــه پیکـری بـــود
فغــان از دست این پیکــر تراشان
که هر چه دیدم از بد بدتری بود

اگــر پیکـر تراش از روی مهرش
بیـــاراید  زپیکــآر  نور  چهـــــرش
قسم گـویم که هر بی پا و بی سر
شود عـــاشق به رخسار  حقیـــرش
نعمت الله ترکانی

گر بدین سان زیست باید پست

گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را، به رسوائی نیاویزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه،
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک... شاملو

شبی آغوش روی ِ سایه ات وا کرده ای هرگز؟

شبی آغوش روی ِ سایه ات وا کرده ای هرگز؟

خودت را اینهمه دلتنگ معنا کرده ای هرگز؟

دلت کرده هوای ِ سالهای ِ دور ِ خوشبختی؟

دوباره کفشهای ِ کودکی پا کرده ای هرگز؟

پس از عمری سراغ از خود گرفتن ها از این و آن

خودت را از سفر برگشته پیدا کرده ای هرگز؟

شبیه ِ خود کسی را دیده ای در چارچوب ِ در؟

خودت را تنگ در آغوش ِ خود جا کرده ای هرگز؟

خوشآمد گفته ای با ذوق و لرزیده دلت از شوق؟

بفرمـــا تو و هی این پا و آن پا کرده ای هرگز؟

اتاقی دنج ِ تنهایی، چه خوشحالم که اینجایی

میان ِ گریه هایت جشن برپا کرده ای هرگز؟

تو هم مثل ِ منی انگار، تنها همدمت دیوار

گله از بی وفایی های ِ دنیا کرده ای هرگز؟

شماره داده ای وقت ِ خداحافظ ؟ به زیر لب    :

" بیا از این طرفها باز " نجوا کرده ای هرگز؟

به رسم ِ یادگاری، عاشقانه زیر ِ شعرت را

تو هم مانند ِ من با بغض امضا کرده ای هرگز؟

کنار ِ صندلی ِ خالی و یک زیر سیگاری

دو فنجان چای ِ یخ کرده تماشا کرده ای هرگز؟

شب است و باز باران پشت ِ شیشه ساز رفتن زد

خودت را بدرقه تا صبح ِ فردا کرده ای هرگز؟

 

 

شهراد میدرى

تو رفتی و همه ی باغ از تو خالی ماند

 تو رفتی و همه ی باغ از تو خالی ماند

نشانه های قدومت به روی قالی ماند

 

وَ بعد از آن ، من ِ  آشفته ماندم و یک دل

دلی که بی تو هدر رفت و آن حوالی ماند

 

بدون تو به کدامین جهات خیره شوم ؟

بدون تو نه جنوبی و نه شمالی ماند

 

تمام سهم ِ من از آن وداع آخر بــود :

« چرا ؟ » ، « چگونه ؟ » ؛ که از جمله ی سؤالی ماند

 

خدا کند برساند خبر به گوشت باد

که بعد ِ رفتن تو ، باغ در چه حالی ماند !!!

 

حنظله ربانی

پیراهن تو بر تنِ این شعر گشاد است

پیراهن تو بر تنِ این شعر گشاد است

در وصف تن ات شاعر ناکام زیاد است


در حسرت فتح ات، قلمِ شاعر و نقاش

زیباییِ تو، کار به دست همه داده ست!

 

شاید قلم فرشچیان معجزه ای کرد

«بازار هنر» چند صباحی ست کساد است!

 

جز خنده، سزاوار برای دهنت نیست

نقاشیِ رنگِ لبت این قدر که شاد است

 

یک کار فقط روسری ات دارد و آن هم

بر هم زدن دائم آرامش باد است!

 

من شاعرم و در پی مضمون جدیدم

هر کار کنی پشت سرت حرف زیاد است!

 

 

 

"محمد حسین ملکیان"

من سزاوارم به نفرین، هر چه می خواهی بگو

من سزاوارم به نفرین، هر چه می خواهی بگو

از تو نفرین است شیرین، هر چه می خوای بگو



خسته ای و هیچ کس گوشش بدهکار تو نیست

گوش من با توست، بنشین! هر چه می خواهی بگو



آینه همراز خوبی نیست، پنهانی بخند

دور از چشم سخن چین هر چه می خواهی بگو



با تو باشم طعم غم هایم چه فرقی می کند؟

حرف های تلخ و شیرین هر چه می خواهی بگو



دین و دنیا را به شوق حرف هایت باختم

حال با این قلب بی دین هر چه می خواهی بگو!

 

 

"على مردانى"

کاش می شد که عمر این شب ها ، مثل موهای مشکی ات کوتاه

کاش می شد که عمر این شب ها ، مثل موهای مشکی ات کوتاه

به خودم وعده می دهم که برو! ته این جاده می رسد تا ماه!


بیست سال است یک نفر دارد، در دلم انتظار میکارد

بیست سال است دوستت دارم، از همان عصر دوم دی ماه


که خدا آفرید دستم را بسپارد به دست های خودت

بسپارد به دست های کسی ? که ندارد از عاشقی اکراه


شاید از ازدحام دلتنگی ست ،هر کجا می روم همانجایی

لب ساحل...کرانه های خلیج...کوچه پس کوچه های کرمانشاه


چندروزی ست با خیالاتم ، خواب تاریخ را به هم زده ام

آه چیزی نمانده کشته شوم مخفیانه به دست نادرشاه


تب؟ ندارم نه! حال من خوب است . باخودم حرف می زنم؟ شاید!

بهتر از این نمی شود حال شاعری که بریده نیمه ی راه


شعر با من بگو مگو دارد ، زندگی بچگانه لج کرده!

نیستی و بهانه گیر شدم ... نیستی و بدون یک همراه


دوست دارم که با خودم باشم ، دوست دارم به خانه برگردم

چندروزی بدون مردم شهر ، فارغ ازهای و هوی دانشگاه


باخودم حرف می زنم، شاید راه کوتاه تر شود قدری

که به آخر نمی رسد این راه... نه! به آخر نمی رسد این راه!





" رویا باقری"

من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز


من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز

که انعطاف تو، یکسان نشسته در هر چیز

 

تفاهمی است میان من و تو و گل سرخ

رفاقتی است میان من و تو و پاییز

 

به فصل فصل تو معتادم ای مخدر من

به جوی تشنه ی رگ های من بریز بریز

 

نه آب و خاک، که آتش، که باد می داند

چه صادقانه تو با من نشسته ای-من نیز

 

اسیر سحر کلام توام، بگو بنشین

مطیع برق پیام توام، بگو برخیز

 

مرا به وسعت پروازت ای پرنده مخوان

که وا نمی شود این قفل با کلید گریز

 

محمدعلی بهمنی

بی وفایــی پیش چشم این اهالی خوب نیست


بی وفایــی پیش چشم این اهالی خوب نیست

التماست می کنم این بی خیالی خوب نیست

 

خنده های رفتنت در کوچـــه ها ویــران گرند

گریه های ماندنم در این حوالی خوب نیست

 

مادرم می گفت:شاید یک غروبی آمدی

انتظار سرنوشت احتمالی خوب نیست

 

بی  تو  مشغــول تمـــام ِ خاطرات رفته ام

ای تمام هستی ام خوداشتغالی خوب نیست

 

کـــــوزه ای هستم کـــه با درد ترک خو کرده ام

جابه جایی های این ظرف سفالی خوب نیست

 

چون  رمیدن های  آهـــو  نازهایت  جالب است

دشت چشمم را نکن حالی به حالی خوب نیست

 

بعد از این حال من و این کوچــه و این باغ گل

از نبودت  مثل این  گلهای قالی  خوب نیست

 

 

ابوالقاسم خورشیدی

چه دردی بیشتر از این که دردم را نمیدانی


چه دردی بیشتر از این که دردم را نمیدانی
به چشمم خیره میگردی ولی غم را نمیخوانی

چه باشی یا نباشی من برایت آرزو کردم
چه دردی بیشتر از این که این ها را نمی دانی

برایم روز روشن بود میدانستم از اول
که میاید چنین روزی که میگوئی نمیمانی

برای من که بعد از تو ندارم شاخه ی سبزی
چه فرقی میکند دیگر هوای صاف و بارانی

شبیه موریانه،خاطرت در ذهن می ماند
که میپوسد مرا کم کم به آرامی و پنهانی

دل آئینه ام حتی اگر کوهی شود آخر
به سنگی،خرد می گردد به یک لحظه به آسانی

چه میدانی؟تمام پیکرم چون شمع می سوزد
که امشب در دلم برپاست یک شام غریبانی

شاعر:رضا خادمه مولوی