روزگار غریبیست!!!
آدمها یک روز دورت میگردند
روزی دیگر دورت میزنند...!!!
یک روز ازت دل می بَرند
روزی دیگر دل را می بُرند...!!!
یک روز تنهاییت را پر می کنند
وقتی خوب وابسته ات کردند....
به جای اینکه درکت کنند
ترکت می کنند
واقعا روزگار غریبیســت....
“قسمت بود”
.
که تا دل سپردم، دیگر نباشی !
.
.
.
این تنها حرفیست
که نبودنت را توجیه میکند
شاید هم،
.
مرا آرام . . .
بـغـض دارے؟
آروم نـیستے؟
دلت بـــراش تـــنــگـــــ شده…
حــــوصله هـیـچـکسو نــــداری؟!
حالا،
یــاد لحظه اے بیفت کـه؛ اون هــمه ے بے قــــراریے هــاے تــــو رو دیــــــد،
امـــــــا
چـشمـاشـو بست و رفــت...
خلاصه بهاری دیگر
بی حضور تو
از راه می رسد
و آن چه که زیبا نیست
زندگی نیست
روزگار است...
از شمس لنگرودی
زندگی جیــره مختصری است
مثل یــک چایــی
و کنــــارش عشــق است
مثل یک حبــه قنـــد
زنــدگی را با عشق نوش جان بایــد کرد...
پــــروانــه مــن
آن کس که شکست بـــال پــرواز تــو را
مـی دانست که خاطـرات پــرواز تــو را خواهــد کشت
ولی خبــر نــداشت که تــو خــدایی مهربــان داری
که خودش بــال و پــرت خواهــد شــد...
ضـبـط میـکـنـم تــمـام حــرفـهـایـت را
نـــه بـرای روزهـای بـی تــو بــودن
صـدایـت آنـقـدر آرامم میـکـنـد
کـه یـادم میـرود بـایـد نـفـس بـکـشــم!!!
من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز
که انعطاف تو، یکسان نشسته در هر چیز
تفاهمی است میان من و تو و گل سرخ
رفاقتی است میان من و تو و پاییز
به فصل فصل تو معتادم ای مخدر من
به جوی تشنه ی رگ های من بریز بریز
نه آب و خاک، که آتش، که باد می داند
چه صادقانه تو با من نشسته ای-من نیز
اسیر سحر کلام توام، بگو بنشین
مطیع برق پیام توام، بگو برخیز
مرا به وسعت پروازت ای پرنده مخوان
که وا نمی شود این قفل با کلید گریز
محمدعلی بهمنی
بی وفایــی پیش چشم این اهالی خوب نیست
التماست می کنم این بی خیالی خوب نیست
خنده های رفتنت در کوچـــه ها ویــران گرند
گریه های ماندنم در این حوالی خوب نیست
مادرم می گفت:شاید یک غروبی آمدی
انتظار سرنوشت احتمالی خوب نیست
بی تو مشغــول تمـــام ِ خاطرات رفته ام
ای تمام هستی ام خوداشتغالی خوب نیست
کـــــوزه ای هستم کـــه با درد ترک خو کرده ام
جابه جایی های این ظرف سفالی خوب نیست
چون رمیدن های آهـــو نازهایت جالب است
دشت چشمم را نکن حالی به حالی خوب نیست
بعد از این حال من و این کوچــه و این باغ گل
از نبودت مثل این گلهای قالی خوب نیست
ابوالقاسم خورشیدی
چه دردی بیشتر از این که دردم را نمیدانی
به چشمم خیره میگردی ولی غم را نمیخوانی
چه باشی یا نباشی من برایت آرزو کردم
چه دردی بیشتر از این که این ها را نمی دانی
برایم روز روشن بود میدانستم از اول
که میاید چنین روزی که میگوئی نمیمانی
برای من که بعد از تو ندارم شاخه ی سبزی
چه فرقی میکند دیگر هوای صاف و بارانی
شبیه موریانه،خاطرت در ذهن می ماند
که میپوسد مرا کم کم به آرامی و پنهانی
دل آئینه ام حتی اگر کوهی شود آخر
به سنگی،خرد می گردد به یک لحظه به آسانی
چه میدانی؟تمام پیکرم چون شمع می سوزد
که امشب در دلم برپاست یک شام غریبانی
شاعر:رضا خادمه مولوی