رؤیاهاتو را از من ربوده اندو منپر از بغض نیمکت های پائیزبه بارانی می اندیشمکه در دلداری دست هایمخودش را خسته می کندو درین منظره ی تنهائیریشه های خاطره آب می نوشند...پرویز صادقی