وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

نیازمندیم به خبرهای خوب

نیازمندیم به خبرهای خوب
به مرهم، به دلهایی بدون داغ...
نیازمندیم به اشک هایی از سر شوق
به دلهره های اتفاقات خوب
به مهربانی بیشتر...
نیازمندیم به اخباری با دو خط لبخند

نبودنت

نبودنت
این نیست که تو نباشی
دست خیالی ست
که پیش تو می برد مرا
جهان سیاهُ سفیدم
از تو رنگی می شود
و من
زیر باران عشق
با جیب های پر از یادُ خاطره
از کوچه باغ های یک عاشقانۀ آرام
به خانه بر می گردم
نبودنت بوی یاس می دهد
من به تو آلوده ام

پرویز صادقی

آب و جـــــارو مے ڪــنم ،

آب و جـــــارو مے ڪــنم ،
دلـــم را....
ریــســـہ هاے رنــگے،
عـــود و اســپـند
و یـڪ موســیقے ملایـــم
حرف ڪـمے نیـسـت
تــو قـرار اسـت بگـذرے
از خیـالــم...

بعضی چیزها را نمی‌شود گفت.

بعضی چیزها را نمی‌شود گفت.
بعضی چیزها را احساس می‌کنید.
رگ و پی شما را می‌تراشد،
دل شما را آب می‌کند،
اما وقتی می‌خواهید بیان کنید می‌بینید که بی‌رنگ و جلاست.
مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد.
عینا همان تابلوست.
اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می‌فشارد، در آن نیست.

نگهداری آب در«ظـرف مسی

نگهداری آب در«ظـرف مسی» ونوشیدن آن در لیوان مسی باعث دفع گازها و رفع مشکل سوء هاضمه می شود.
زیرا «مس حل شده در آب»باعث حرکت بهتر معده شده و درنتیجه بهبود هضم غذا میشود.

آنکه دائم نفسش حس تو را داشت منم

آنکه دائم نفسش حس تو را داشت منم
این چنین عشق تو در سینه نگهـــداشت منم.. .

آنکه در ناز فرو رفته و شاداب ، توئی
آنکه دل کاشت ولی دلهره برداشت منم....

دگر آنکه نگشود دفتر احساس ، توئی
آنکه رویای تو را خاطره پنداشت منم....

آنکه کافر به دل مومن من بود توئی
آنکه هر شعر تو را معجزه انگاشت منم.....

آنکه بر سینه ی من خنجر غم کوفت توئی
او که قامت به قد تیر بر افراشت منم.....

او که در باغ غزل گشت و خرامید توئی
او که یک بوته در این باغچه نگذاشت منم....

او که عاقل شد و راه خردش جست ، توئی
آن که در مزرعه اش بذر جنون کاشت منم ...

دو قدم مانده به خندیدن برگ

دو قدم مانده به خندیدن برگ
یک نفس مانده به ذوق گل سرخ
چشم در چشم بهاری دیگر

یک سبد عاطفه دارم
همه ارزانی تان
نوروزتان پیشاپیش مبارک

خیالم را دوست دارم

خیالم را دوست دارم
تو هر روز از آنجا عبور میکنی
دستم را گرفته ای
و با آن خنده های همیشگی
و چشمان پر از حرفت
مرا غرق در خودت میکنی
یادت نرود هر روز به خیالم سر بزنی
که من با خیالم زنده ام....

می روم چون سایه ای تنها نمی دانم کجا

می روم چون سایه ای تنها نمی دانم کجا
خویش را گم کرده ام اما نمی دانم کجا

سایه ی آشفتگی ها از سر دل کم مباد
ساحلی ایمن تر از دریا نمی دانم کجا

سر به صحرا می نهد دریا نمی دانم چرا
دل به دریا می زند صحرا نمی دانم کجا

با من امشب خلسه ی یاد کدامین آشناست؟
روزگاری دیده ام او را نمی دانم کجا

دیدمش در کوچه ساران غبار آلود وهم
او نمی دانم که بود آنجا نمی دانم کجا

مرغ آمین شعله سر داد این زمان افکنده اند
آتشی در خرمن نیما نمی دانم کجا

آن قدر رفتم که حتی سایه ام از پا فتاد
مانده بر جا ردّ پایم تا نمی دانم کجا

رفت و بعد از رفتنش آن شب چه بارانی گرفت

رفت و بعد از رفتنش آن شب چه بارانی گرفت
بوته ی یاس کنار نرده ها جانی گرفت

خواستم باران که بند آمد بدنبالش روم
باد و باران بس نبود انگار، طوفانی گرفت

لحظه ای با شمعدانی ها مدارا کرد و رفت
از من بی دین و ایمان، دین و ایمانی گرفت

رفتنش درد بزرگی بود و پشتم را شکست
از دو چشم عاشقم اشک فراوانی گرفت

خسته و تنها رهایم کرد با رنج و عذاب
جان من را جان جانانم به آسانی گرفت

عاقبت هرگز نفهمیدم گناه من چه بود
از من نفرین شده امّا چه تاوانی گرفت

حالتی هست مرا با غم دلدار امروز

حالتی هست مرا با غم دلدار امروز
که ندارم سر برگ و سر دستار امروز

در حریم دلم از غیر نمی بینم گرد
بجز از آتش عشق رخ دلدار امروز

ناصحا منع مفرمای چو بینی مستم
لطف کن رو که ندارم سر اغیار امروز

بندهُ نفس و هوا، ره نتواند بردن
در رموز دل پر آتش احرار امروز

شمع سان تا نزنی در سر و جان آتش عشق
همچو شمعت نشود دیده پر الوار امروز

یک روز پراز آرامش

یک روز پراز آرامش
یک دل شادو بی غصه
یک زندگی آروم
وعاشقانه
ویک دعای خیر از
ته دل!
نصیب لحظه هاتون
روزتون شاد
 وپراز
یهویی های قشنگ