حالتی هست مرا با غم دلدار امروز
که ندارم سر برگ و سر دستار امروز
در حریم دلم از غیر نمی بینم گرد
بجز از آتش عشق رخ دلدار امروز
ناصحا منع مفرمای چو بینی مستم
لطف کن رو که ندارم سر اغیار امروز
بندهُ نفس و هوا، ره نتواند بردن
در رموز دل پر آتش احرار امروز
شمع سان تا نزنی در سر و جان آتش عشق
همچو شمعت نشود دیده پر الوار امروز
یه وقت هایی دلت می خواد یه پرانتز باز کنی؛
کسی که دوسش داری رو بذاری توش
بعد پرانتزو ببندی…
که مبادا دست احدالناسی بهش برسه!
می آیی؟
می آیی یک شب
رو به آسمان دراز بکشیم
تو ماه را رصد کنی
من چشمان ماهت را؟
می آیی؟
می آیی گم شویم میان تاریکی شب
تو ستاره ها را بشماری
من گیسوان کهکشانی ات را؟
راستی
وسط رویا هایمان خوابت نبرد؟
چشمان ماهت را که ببندی
من و ستاره ها
باهم
خانه خراب می شویم
به چه مانند کنم موی پریشانِ تو را؟
به دل ِتیره ی شب؟
به یکی هاله ی درد؟
یا به یک ابر سیاه
که پریشان شده و ریخته بر چهره ی ماه.
به چه مانند کنم حالت چشمان تو را
به غزل های نوازشگر ِ حافظ در شب؟