بـغـض دارے؟
آروم نـیستے؟
دلت بـــراش تـــنــگـــــ شده…
حــــوصله هـیـچـکسو نــــداری؟!
حالا،
یــاد لحظه اے بیفت کـه؛ اون هــمه ے بے قــــراریے هــاے تــــو رو دیــــــد،
امـــــــا
چـشمـاشـو بست و رفــت...
"آمدی جانم به قربانت" چه پنهان آمدی
بی خبر مانند یک ناخوانده مهمان ، آمدی
آمدی آهسته صاحبخانه ی قلبم شدی
تا بنا از نو کنی ، این قلبِ ویران ، آمدی
با خودش می بُرد ، آن سیلاب تنهائی ، مرا
مثل یک ناجی میان موج و طوفان آمدی
فرصتم کم میشد و هرلحظه ، دردم بیشتر
خوب دانستی که محتاجم به درمان ، آمدی
چشم هایت را برایم ارمغان آورده ای
با نگاهی گرم و با لب های خندان آمدی
فکر می کردم زمانش دیر شد دیگر ، ولی
بهترین وقت است ، خوشحالم که الان آمدی...
دلم تو را ،
فقط و فقط تو را
از میان این همه ضمیر میخواهد ، همین !
و باز هم تو نیستی حالا که باید باشی
و این یعنی ته بدبختی من . . .
اگر میبینی هنوز تنهام !
بخاطر عشق تو نیست ….
من فقط میترسم ؛
میترسم همه مثل تو باشند..
گاهـی حجم دلتنگی هایم
آن قدر زیاد میشود
که دنیا
با تمام وسعتش
برایم تنگ میشود ...
... دلتنگم...
دلتنگ کسی که
گردش روزگارش به من که رسید
از حرکت ایستاد...
دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید...
دلتنگ خودم...
خودی که مدتهاست گم کـرده ام ...