سلام ِمحبوب ِپاییزی ِام
که رونق ِفصل زرد ِمن
رویش ِنگاه توست بر متن زندگی
و انعکاس ِبارانی ِمهربانی ات
بر التهابِ نبودن ها
چه فرق میکند بهار باشد یا زمستان
مهم بودن توست
وآن عطر یاس گون ِچکیده از لبخندت
و آن صمیمیت ِمنتشر در نگاهت
مهم حضور ِپراز آرامش توست
وقتی صبورانه دل میدهی به
حرفهایم
و همصدا میشوی با سکوتم
همدم ِاوقات ِروشنایی ام
دست هایت را از تنهایی ام نگیر
دلم از تاریکی های بی تو
دلگیر ست ...
خوشبختی یعنی:
واقف بودن به اینکه هر چه داریم از رحمت خداست...
وهرچه نداریم ازحکمت خدا...
احساس خوشبختی یعنی همین!
خوشبختی رسیدن به خواسته ها نیست،
بلکه لذت بردن از داشته هاست...
لمس نفـس هایتـ
ضـربانـ قلبـــــم را
بہ شماره می اندازد
تو آرامـ نـفـس بڪش
منـ لحظہـ لحظہـ
دیوانہ ات مے شوم
افرادی که انرژی مثبت دارند
اغلب مهربان و با عاطفه هستند
به زمین و زمان مهربانی می کنند
غصه دارند
اما آن را قصه نمی کنند...
گاهـــــی وقتا لازمه زمین بخوری…
تـــا ببینـــی کیا پشتتن…
کیا باعـــــث رشدتن…
کیا میـــرن…
کیا همــــه جوره میمونن!!
گاهـــی لازمه جـــوری زمین بخوری که زخمــی بشــی زخماتــو باز بذاری ببینی کیا نمــک میپاشن کیا مرحـم میذارن کیا باتو هــم دردن کیا هم خــــــــود دردن!!!!!
هیچوقت تا زخمی نشی نمیتونی بفهمی کی چه رفتاری میکنــه!
دست یه کسایی نمــک میبینی که روشون قســـم میخوردی
و یه کسایــی مرحـــم میذارن رو زخمــات که اصلا یادشـــون نبــودی!
انقد مات و مبهـوت رفتارای اونا میمونی که کلا یادت میره زمین خوردی، زخمات دیگه نمی سوزن این جیگـــــرته که میسوزه که چرا به *بعضـــی ها٭ بیشتر از لیاقتشون بهــــــا دادم ‘بعضی هارو هــــم فرامـــــــوش کردم!
زمین که میخوری میبینی کیا هنوز کنــــارت ایستادن و نرفتــــــــــــن ...
با درد عمیق دل من
تو دیدی ک مردم چ کردن
تو پیش غرورم نشستی
تو زخمای قلبم را بستی
شکل رفتن این روزگار
منو تو گریه تنها نزار
منو دس خودم نسپار
جز تو هیشکی مهربون نبود با هجوم این درد
من هنوز همون درد دیروزم آدم همیشه
هیشکی مث من عاشقت نبود
عاشقت نمیشه
در مقابل تقدیر خداوند
همانند کودکی یک ساله باش
که وقتی او را به هوا می اندازی ،می خندد
چرا که اطمینان دارد او را خواهی گرفت
عزیزی میگفت:
همیشه آنقدر خوب باش که
بزرگترین تنبیه تو
برای دیگران،
گرفتن خودت از آنها باشد.!!!!
تفاوتی ندارد خواب باشم یا بیدار :
زیباترین تصویر پیش چشمانم همیشه تویی
دلی یا دلبری یا جان و یا جانان نمیدانم
همه هستی تویی فیالجمله این و آن نمیدانم
به جز تو در همه عالم دگر عالم نمیبینم
به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمیدانم
به جز غوغای عشق تو درون دل نمییابم
به جز سودای وصل تو میان جان نمیدانم
چه آرم بر در وصلت که دل لایق نمیافتد
چه بازم در ره عشقت که جان شایان نمیدانم
یکی دل داشتم پرخون شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون در این دوران نمیدانم
مینویسم برای دلم.
نَفَس که میکشم پُر میشود این حوالی از عطر ناب تو...
چشم میبندم و انگار چشم گشوده ام به چشمانت...
گاه و بیگاه اینجا دلی تنگ می شود و به آتش میکشد فاصله ها را...
طنین صدای تو لالایی شبهای تنهاییم می شود و من آرام به خواب می روم،به امید دیدن رویای تو...
کودک درونم هرازگاهی لجوج میشود و بیقرار...
بیقرار آن قلب مهربان با خندهای مستانه ...
آری مینویسم برای دلم.
خانه ام کو؟خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟؟؟
.....روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران
گردش یک روزدیرین؟
پس چه شددیگر"کجارفت؟
خاطرات خوب وشیرین...
درپس آن کوی بن بست
دردل تو"آرزوهست؟
کودک خوشحال دیروز
غرق در غم های امروز...
یادباران رفته ازیاد...
آرزوهارفته برباد...
بازباران"بازباران
میخورد بربام خانه
بی ترانه بی بهانه
شایدم " گم کرده باشه....