وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

وبلاگ شاهین

بهترین وبلاگ شاهین

حسن باران این است

حسن باران این است

که تبسّم دارد

گرد غم از همه چیز

از همه جا می گیرد...

همه جا بر همه کس می بارد

و تعلق دارد به جهانی از عشق ...

قبیله ی عشق


قبیله ی عشق

وقتی می خواهم شروع کنم تا از تو بگویم

طلوع نمی کند خورشید قلبم

در سیاهی چشمانت گم می شود

تو از کدامین قبیله ای که قبله ی عشق من شده ای

 محبوب من از من مگیر نگاهت را

که می خواهم در آرامش سیاهش گم شوم

از بودنــــت برایــــــم

از بودنــــت برایــــــم

عادتی ساختی که هـرگز

بی تو بودن را باور ندارم

همیشه یادت در فـکرم

مهرت در قلبم و عطرت

در لحظه هایم جاری ست

زندگی چیدن سیب است


☼ باید رفت

زندگی چیدن سیب است باید چید و رفت
زندگی تکرار پاییز است باید دید و رفت
زندگی رودیست جاری
هر که آمد شادمان
کوزه ای پر کرد و رفت...

حکایت آن مرد را شنیده ای ؟؟

حکایت آن مرد را شنیده ای ؟؟

نزد روان پزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت گفت

دکتر گفت : به فلان سیرک برو ، آنجا دلقکی هست آنقدر می خنداندت تا غمت از یادت برودمرد لبخند تلخی زد و گفت

من همان دلقکم

ڪاش دلتنگے هم مثل اشڪ بود


ڪاش دلتنگے هم
مثل اشڪ بود
مے ریخت و تمام میشد
مے ریخت و سبڪ میشدے
آن وقت مجبور نبودے
هر روز حجم
عظیمے از دلتنگے ها
را با خودت بہ این
طرف و آن طرف ببرے.

روزی به دیدارم خواهی‌ آمد که دیگر نمی‌‌شناسمت


روزی به دیدارم خواهی‌ آمد که دیگر نمی‌‌شناسمت
شاخه گلی‌ روی زانوانم میگذاری
سری تکان می‌‌دهی‌
و می‌‌روی
من
خیره به خالی‌ دنیا
به ناگهان، رفتنت را می‌‌شناسم

مبادا فاصله بیافتد


مبادا فاصله بیافتد بین دوستت دارم هایتان
مبادا زمان چنبره بزند بین دیدارهایتان
آدم از یک جایی به بعد
دلتنگی را یادش میرود
آدم از یک جایی به بعد
با خودش زندگی می کند...