می روم چون سایه ای تنها نمی دانم کجا
خویش را گم کرده ام اما نمی دانم کجا
سایه ی آشفتگی ها از سر دل کم مباد
ساحلی ایمن تر از دریا نمی دانم کجا
سر به صحرا می نهد دریا نمی دانم چرا
دل به دریا می زند صحرا نمی دانم کجا
با من امشب خلسه ی یاد کدامین آشناست؟
روزگاری دیده ام او را نمی دانم کجا
دیدمش در کوچه ساران غبار آلود وهم
او نمی دانم که بود آنجا نمی دانم کجا
مرغ آمین شعله سر داد این زمان افکنده اند
آتشی در خرمن نیما نمی دانم کجا
آن قدر رفتم که حتی سایه ام از پا فتاد
مانده بر جا ردّ پایم تا نمی دانم کجا
می آیی؟
می آیی یک شب
رو به آسمان دراز بکشیم
تو ماه را رصد کنی
من چشمان ماهت را؟
می آیی؟
می آیی گم شویم میان تاریکی شب
تو ستاره ها را بشماری
من گیسوان کهکشانی ات را؟
راستی
وسط رویا هایمان خوابت نبرد؟
چشمان ماهت را که ببندی
من و ستاره ها
باهم
خانه خراب می شویم
سعی کن آنقدر کامل باشی
که بزرگترین تنبیه تو
• • • برای دیگران • • •
گرفتن خودت از آنها باشد!